صفت سمنار و ساختن قصر خورنق

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
رفت منذر به اتفاق پدر
بر چنين جستجوى بست کمر
جست جائى فراخ و ساز بلند
ايمن از گرمى و گداز و گزند
کانچنان دز در آن ديار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار مى جستند
جاى آن کارگاه مى شستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نيامد راست
تا به نعمان خبر رسيد درست
کانچنان پيشه ور که در خور تست
هست نام آورى ز کشور روم
زيرکى کو ز سنگ سازد موم
چابکى چرب دست و شيرين کار
سام دستى و نام او سمنار
دستبردش همه جهان ديده
به همه ديده اى پسنديده
کرده چندين بنا به مصر و به شام
هر يکى در نهاد خويش تمام
روميان هندوان پيشه او
چينيان ريزه چين تيشه او
گرچه بناست وين سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بيرون ازين به رأى و قياس
رصدانگيز و ارتفاع شناس
نظرش بر فلک تنيده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بليناس روم صاحب راى
هم رصد بند و هم طلسم گشاى
آگه از روى بستگان سپهر
از شبيخون ماه و کينه مهر
ساز اين شغل ازو توانى يافت
کاين چنين کسوت او تواند بافت
طاقى از گل چنان برآرايد
کز ستاره چراغ بربايد
چون که نعمان بدين طلبکارى
گرم دل شد ز نار سمنارى
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومى فريفت از رومش
چونکه سمنار سوى نعمان رفت
رغبت کار شد يکى در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهى کرد کار او را راست
آلتى کان رواق را شايست
ساختند آنچنان که مى بايست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالى پنج
تا هم آخر به دست زرين چنگ
کرد سيمين رواقى ازگل و سنگ
کوشکى برج برکشيده به ماه
قبله گاه همه سپيد و سياه
کارگاهى به زيب و زرکارى
رنگ نارى و نقش سمنارى
فلکى پاى گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبى از پيکر جنوب و شمال
تنگلوشاى صدهزار خيال
مانده را ديدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندى نور
ديده را در عصابه بستى حور
چون بهشتش درون پر آسايش
چون سپهرش برون پر آرايش
صقلش از مالش سريشم و شير
گشته آيينه وار عکس پذير
در شبانروزى از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدى به سه رنگ
يافتى از سه رنگ ناوردى
ازرقى و سپيدى و زردى
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستى ازرقى بر دوش
کافتاب آمدى برون زنورد
چهره چون آفتاب کردى زرد
چون زدى ابر کله بر خورشيد
از لطافت شدى چو ابر سفيد
با هوا در نقاب يک رنگى
گاه رومى نمود و گه زنگى
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتيش نويد
که به يک نيمه زان نداشت اميد
از شتر بارهاى پر زر خشک
وز گرانمايه هاى گوهر و مشک
بيشتر زانکه در شمار آيد
تا دگر وقت ها به کار آيد
چوب اگر بازدارى از آتش
خام ماند کباب سختى کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش ديد
وعده هاى اميدوار شنيد
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پيش از اين شغل بودمى آگاه
نقش اين کارگاه چينى کار
بهترک بستمى در اين پرگار
بيشتر بردمى در اينجا رنج
تا به من شاه بيش دادى گنج
کردمى کوشکى که تا بودى
روزش از روز رونق افزودى
گفت نعمان چو بيش يابى چيز
به از اين ساختن توانى نيز؟
گفت اگر بايدت به وقت بسيچ
آن کنم کين برش نباشد هيچ
اين سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زياقوت باشد اين از سنگ
اين به يک گنبدى نمايد چهر
آن بود هفت گنبدى چو سپهر
روى نعمان ازين سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمى را سوخت
پادشاه آتشى ست کز نورش
ايمن آن شد که ديد از دورش
واتش او گلى است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپيچد دران کز او دورست
وانکه پيچد در او به صد يارى
بيخ و بارش کند به صد خوارى
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازينى کند به جاى دگر
نام و صيت مرا تباه کند
نامه خويش را سياه کند
کارداران خويش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بين که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصرى به چند سال بلند
به زمانيش ازو زمانه فکند
آتش انگيخت خود به دود افتاد
دير بر بام رفت و زود افتاد
بى خبر بود از اوفتادن خويش
کان بنا برکشيد صد گز بيش
گر ز گور خودش خبر بودى
يک به دست از سه گز نيفزودى
تخت پايه چنان توان بر برد
که چو افتى ازو نگردى خرد
نام نعمان بدان بناى بلند
از بلندى به مه رساند کمند
خاک جادوى مطلقش مى خواند
خلق رب الخورنقش مى خواند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید