شماره ٢٢٠: ره فراکار خود نمى دانم

غزلستان :: انوری ابیوردی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ره فراکار خود نمى دانم
غم من نيستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همى دانى
فارغى از من و همى دانم
نکنى جز جفا که نشکيبى
نکنم جز وفا که نتوانم
کافرى مى کنى در اين معنى
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتيم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستى تو از سر اين
من همه عمر بر سر آنم
کى به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشترى به دندانم
مهر مهر تو بر نگين دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنين ملک در ولايت عشق
انورى نيستم سليمانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید