چون نيستى آنچنان که مى بايد
تن در دادم چنانکه مى آيد
گفتى که از اين بتر کنم خواهى
الحق نه که هيچ درنمى بايد
با اين همه غم که از تو مى بينم
گر خواب دگر نبينيم شايد
با فتنه روزگار تو عيدست
هر فتنه که روزگار مى زايد
گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتى ندهم وگرچه مى بايد
زين طرفه ترت حکايتى دارم
دل بين که همى چه باد پيمايد
بوسى نه بديد و هر زمان گويد
باشد که کنارى اندر افزايد
دستى برنه که انورى اى دل
از دست تو پشت دست مى خايد