جان نقش رخ تو بر نگين دارد
دل داغ غم تو بر سرين دارد
تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر در آستين دارد
چشم تو دلم ببرد و مى بينم
کاکنون پى جان و قصد دين دارد
وافکنده کمان غمزه در بازو
تا باز چه فتنه در کمين دارد
گويى که سخن مگوى و دم درکش
انصاف بده که برگ اين دارد
تا چند که پوستين به گازر ده
خرم دل آنکه پوستين دارد
در باغ جهان مرا چه مى بينى
جز عشق تويى که در زمين دارد
در خشک و تر انورى به صد حيلت
در فرقت تو دلى حزين دارد