شماره ٧٦٧: غبار آلود عصيان بس که شد جان هوسناکم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
غبار آلود عصيان بس که شد جان هوسناکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم
ز خواب نيستى در حشر از آن سربر نمى آرم
که مى ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم
چه به از شهپر توفيق باشد مرغ بى پر را
چرا انديشد از تيغ شهادت جان بيباکم
ز من گل چيدن از رخسار محجوبان نمى آيد
نيالايد به خون بيگناهان دامن پاکم
مرا از سينه صافى کين کس در دل نمى ماند
که طوطى مى شود زنگار در آيينه پاکم
ز چشم شور اختر يک سر سوزن نينديشم
نگيرد بخيه چون صبح از گشايش سينه چاکم
به گرد دانه بهر خرد کردن آسيا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر مى گردد افلاکم
ز مسواک ربايى زنگ دندانم يکى صد شد
سرانگشت ندامت کاش مى گرديد مسواکم
ز کوه غم دل بيتاب من آرام مى گيرد
نمى سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم
چو خار خشک دست از دامن شب بر نمى دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم
زمستى گريه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگيها پاک سازد گريه تاکم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید