شماره ٧٦٥: دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم
به خاطر آنچه مى گرديد شد يکجا فراموشم
نمى گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال مى گشتم درين عالم اگر مى شد
غم امروز چون انديشه فردا فراموشم
چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان
من از خوارى به پيش چشم از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودى آسان برون آيم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
چو گوهر گر چه در مهد صدف عمرى است در خوابم
نشد زين خواب سنگين رغبت دريا فراموشم
ز من يک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقى
نخواهد شد هواى عالم بالا فراموشم
نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به يا دمن که پيش آن فرامشکار مى افتد
که با صد رشته کرد آن زلف بى پروا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکويان را
ولى از ديدنش مى گردد استغنا فراموشم
مرا اين سرافرازى در ميان دور گردان بس
که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم
به اشکى مى توان شستن ز خاکم دعوى خون را
پس از گشتن مکن اى شمع بى پروا فراموشم
نيم من دانه اى صائب بساط آفرينش را
که در خاک فراموشان کند دنيا فراموشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید