شماره ٦٩٦: زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
نديد از برق نى ظلمى که من بر خويشتن کردم
اگر مى بود در دل آفتاب روشنى مى شد
دم گرمى که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پاى سلامت آنقدر بر سنگ از غيرت
که هر جا سنگلاخى بود رنگين چون يمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بيستون تنها
زبرق تيشه چندين سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان مى برد بو کز دم مشکين
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرويى مى کند در ناخن من نى
چو طوطى تا دهان خويش شيرين از سخن کردم
ز پيه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه ديده ها روشن ز بوى پيرهن کردم
به سيم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نيامد غنچه اى را دل به درد از ناله هاى من
چو بلبل گر چه از افغان قيامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاويد جا دارد
که من از خامه جان بخش ايجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از يک پيرهن بيرون به شمع انجمن کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید