شماره ٦٩٤: غبار هستى خود سرمه چشم فنا کردم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
غبار هستى خود سرمه چشم فنا کردم
کفى خاکستر افسرده در کار صبا کردم
نمى سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد
که من در خوشگى از کاه گندم را جدا کردم
ز فوت وقت اگر در خون نشينم جاى آن دارد
که از کف دامن پيراهن يوسف رها کردم
به آب روى همت خاک را زر مى توان کردن
غلط کردم که عمر خويش صرف کيميا کردم
سرانگشت ندامت چون نگريد خون به حال من
مکرر دامن دولت به دست آمد رها کردم
دل چرخ از غبار خاطر من چون نينديشد
مکرر آفتابش را چراغ آسيا کردم
چه مرغم من که از اندازه پرواز خود گويم
چو برگ گاه پروازى به بال کهربا کردم
به اکسير قناعت خون آهو مشک مى گردد
به خون دل من اين تحقيق در چين ختا کردم
زپيغام من مشتاق پهلو مى کنى خالى
سزاى من که مکتوب ترا بن قبا کردم
چرا صائب نباشد آسمان زير نگين من
سخن خورشيد شد تا مدح شاه اوليا کردم
نمى آيد به کوشش دامن روزى به کف صائب
و گرنه من تردد بيشتر از آسيا کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید