شماره ٦٨٥: در آن شبها که از ياد تو ساغر بود در دستم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
در آن شبها که از ياد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عيد ديگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پيوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمى بندد
از آن دريا که دايم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سليمان بود در زير نگين من
درين ميخانه چندانى که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که مى از ساغر توحيد مى خوردم
ز هر برگ گلى دامان دلبر بود در دستم
چه با من مى تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها ديوان محشر بود در دستم
ز هشيارى زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستيها عنان سير اختر بود در دستم
نمى جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتى
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربايان ريختم در پاى خود صائب
و گرنه يک جهان دل چون صنوبر بود در دستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید