شد ز بيقدرى غبار ديده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادى گوهرم
بس که کشتى را به خشکى بست پير ميفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزير سرم
گفتم از مى گرد کلفت را فرو شويم زدل
مى چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندليبى را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کورى خرج آتش شد زرم
گرچه پيرى آتش شوق مرا خاموش کرد
مى شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در درياى آتش تا ز يکرنگى زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
ديده من تا به خورشيد جمال او فتاد
مى کند رقص روانى در چشم ترم