شماره ٥٦٣: پيش چشمم شد روان گر تشنه دريا شدم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
پيش چشمم شد روان گر تشنه دريا شدم
يافتم جوياتر از خود هر چه را جويا شدم
چون الف کز مد بسم الله بيرون شد نيافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان مى لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پيدا شدم
کور بودم تا نظر بر عيب مردم داشتم
از نظر بستن به عيب خويشتن بينا شدم
دام زير خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سيل نوبهاران واصل دريا شدم
از گرانسنگى به کوه قاف پهلو مى زنم
تا زوحشت گوشه گير از خلق چون عنقا شدم
در ميان مردمان بودم به گمراهى علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گويا شدم
بر سر هر برگ مى لرزد دل بى حاصلم
گرچه در آزادگى چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درين بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقى ميان بسته اى است
تا تهى از باده گلرنگ چون مينا شدم
من که بودم گردباد اين بيابان عافيت
چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زيرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ايمن نيستم
در بساط خاکسارى گرچه نقش پا شدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید