شماره ٥١٥: از سواد شهر وحشت مى کند ديوانه ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از سواد شهر وحشت مى کند ديوانه ام
مى کشد از لفظ دامن معنى بيگانه ام
داغ دارد پاکى دامان من فانوس را
شمع را دست حمايت مى شود پروانه ام
دل به درد آيد ز عاجزنالى من سنگ را
آسيا را باز مى دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عيش
پر برآرد ميهمان چون تيردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سيراب کرد
مى مکد انگشت ساقى رالب پيمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را مى سوزد از لب تشنگى پيمانه ام
با خرابيهاى ظاهر باطنى دارم چو گنج
جغد باشد نيل چشم زخم در ويرانه ام
گر چه زندانى است دست خاليم در آستين
کارساز عالمى از همت مردانه ام
نيست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشير باشد ابجد طفلانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید