شماره ٥٠٥: مى دود اشک يتيمى بس که بر رخساره ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
مى دود اشک يتيمى بس که بر رخساره ام
سينه چون کشتى به دريامى زند گهواره ام
بس که درد او دل سخت مرا درهم فشرد
نقش مى گيرد به خود چون موم سنگ خاره ام
سنگ طفلان چون فلاخن بال پرواز من است
سختى دوران چه سازد بدل چون خاره ام
نونياز عشق چون فرهاد و مجنون نيستم
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
شرم رخسار تو مى سوزد پرو بال نگاه
نيست حاجت روى گردانيدن از نظاره ام
دانه من چون شرار از سنگ مى آيد برون
فارغ است از فکر روزى مرغ آتشخواره ام
بيخودى چون غنچه در من دست و دل نگذاشته است
مى کند باد سحر گاهى گريبان پاره ام
بيستون عشق چون من کارپردازى نداشت
حيرت ديدار او کرد اين چنين بيکاره ام
نيست ريگ تشنه لب را سيرى از آب روان
از غم عالم نينديشد دل غمخواره ام
ديدن يک روى آتشناک را صد دل کم است
من به يک دل عاشق صد آتشين رخساره ام
بس که صائب ريزد از چشمم سرشک آتشين
رشته شمع است گويى رشته نظاره ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید