شماره ٤٩٣: ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشيدم نهان در زير دامان مانده ام
از عزيزان هيچ کس خوابى براى من نديد
گرچه عمرى شد که چون يوسف به زندان مانده ام
منزل آسايش من خاک بر سر کردن است
سيل بى زورم جدا از بحر عمان مانده ام
مى گذارم سينه بر ريگ روان از تشنگى
از رکاب خضر تنها در بيابان مانده ام
خون خود را مى خورد دل در تن افسرده ام
در طلسم استخوان عاجز چو پيکان مانده ام
جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
هدهد خوش مژده ام دور از سليمان مانده ام
هر نفس در کوچه اى جولان حيرت مى زند
در سرانجام غبار خويش حيران مانده ام
هيچ کس از بى سرانجامى نمى خواند مرا
نامه درر خنه ديوار نسيان مانده ام
جذبه دريا به فکرسيل من خواهد فتاد
پابه گل هرچند در صحراى امکان مانده ام
نيستم نوميد از تشريف سبز نوبهار
گرچه چون نخل از برگ عريان مانده ام
بى کمين نتوان به صيد وحشى مطلب رسيد
از براى مصلحت درچاه کنعان مانده ام
از مروت بر هم آوازان ترحم مى کنم
من نه از کج نغمگى بيرون بستان مانده ام
قاف تا قاف جهان آوازه من رفته است
گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام
از بلندى شمع من پرتو به دور انداخته است
غير پندارد که من در زير دامان مانده ام
چون سکندر تشنه لب بسيار دارم هر طرف
گرچه در ظلمت نهان چون آب حيوان مانده ام
طوطى من فارغ است از چوب منع نيشکر
از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام
گرچه در دنيا مرا بى اختيار آورده اند
منفعل از خويش چون نا خوانده مهمان مانده ام
بهر رم کردن چو آهو راست مى سازم نفس
ساده لوحى ان کس که پندارد ز جولان مانده ام
مى رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمير خاک اگر يک چند پنهان مانده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید