شماره ٤٢٧: شد ز تر دستى من بس که توانگر رگ سنگ

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
شد ز تر دستى من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سيرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پاى در دامن تسليم و رضاکش که کشيد
لعل در رشته تسخير ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستى من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نمايد نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ريشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ريشه که چون تير شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهى شد کهسار
مى گزد بيشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تيرم
که برآرد زسبکدستى من پر رگ سنگ
همت از تيشه فرهاد گدايى دارد
ناخنى تيشه هر کس که زند بر رگ سنگ
پيش چشمى که ز کان لعل برون آورده است
مى کند جلوه موج مى احمررگ سنگ
گر به تمکين گرانسنگ تو گويا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشيدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نيست آسوده درين عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآيد صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید