شماره ٣٤٧: گرمى گلگون ندارد روزگار ازمن دريغ

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گرمى گلگون ندارد روزگار ازمن دريغ
سهل باشد فيض اگر دارد بهار ازمن دريغ
نيست آن بيرحم آگاه ازدل سوزان من
ورنه کى مى دانست لعل آبدار ازمن دريغ؟
گلستان را که پروردم به آب چشم خويش
نکهت خودداشت در فصل بهار از من دريغ
گر ندارد لطف پنهان با من آن اميد گاه
چون نمى دارد دل اميدوار از من دريغ؟
آرزوى وصل چون گردد به گرد خاطرم ؟
کان گل بى خاردارد خارخار ازمن دريغ
کى چراغ خلوت و شمع مزار من شود ؟
آتشين رويى که مى دارد شرار از من دريغ
مى کند از مهربانى حفظ طفل نوسوار
آن که مى دارد عنان اختيار ازمن دريغ
آب مى بندد به روى تشنگان کربلا
هرکه دارد جام مى را در خمار ازمن دريغ
از وجود خاکى من سرمه وارى مانده است
گوشه چشم مروت را مدار از من دريغ
دست گل چيدن ندارد ديده حيران من
وصل خود دارد چرا آن گلعذار ازمن دريغ؟
قطره اش را چون صدف تشريف گوهر مى دهم
فيض خود دارد چرا ابر بهار ازمن دريغ؟
چون حنا هر چند خون من ندارد باز خواست
پاى بوس خويش دارد آن نگار ازمن دريغ
مى فشاند سنبل و ريحان به دامن شانه را
آن که دارد بوى زلف مشکبار ازمن دريغ
کى دهد صائب مرا دربزم خاص خويش بار؟
آن که دارد خاک راه انتظار ازمن دريغ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید