شماره ٣٢٣: سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گريبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردى تر نشد
طعمه مقراض شد گلهاى بى خارم چو شمع
گر چه از تيغ زبان مشکل گشاى عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
مى شمارم بوى پيراهن نسيم صبح را
من که دايم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب ميگردد دل سنگين خصم از عجز من
مى تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسيم صبح برهم مى خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دايم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آيد درشمار
مشت اشکى در بساط زندگى دارم چو شمع
خار اگر ريزند ارباب حسد در ديده ام
مايه بينش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه مى آيد برون
پست مى گردد ز اشک گرم ديوارم چو شمع
از نسيمى ميوه من مى نهد پهلو به خاک
پختگى روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
واى برآن کس که مى گردد خريدارم چو شمع
طعنه خامى همان صائب ز مردم ميکشم
گر چه مى ريزد شرر از سوز گفتارم چو شمع



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید