شماره ٣٠٨: از قناعت مى رود بيرون ز سر سوداى حرص

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از قناعت مى رود بيرون ز سر سوداى حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقاى حرص
چين ابرو مى شود سوهان دندان طمع
از ترشرويى يکى صدمى شود صفراى حرص
سنگ ره راه ميکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پاى حرص
تاک را نشو و نما از قطع مى گردد زياد
ازبريدن مى کشد قامت يد طولاى حرص
گرچه مى داند که مى سوزد براى خرده اى
مى زند برقلب آتش طبع بى پرواى حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامى کند
موى پيران را يد بيضاست درانشاى حرص
بى تردد نيست زير خاک هم جان حريص
کم نمى گردد به لنگر شورش درياى حرص
مى توان کردن به شستن روى زنگى راسفيد
تيرگى نتوان به صيقل بردن ازسيماى حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بيشتر گردد ز جمع مال استيلاى حرص
مى تند در خانه هاى کهنه اکثر عنکبوت
بيشتر در طينت پيران بود مأواى حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
مى شود صائب بيابان مرگ درصحراى حرص



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید