لطيفه اى عجب است اين که لعل سيرابش
مدام مى چکد وکم نمى شود آبش
کسى که راه به بحر محيط وحدت برد
غريب نيست درآغوش دشت سيلابش
چو مرده اى است که خوابانده اند در کافور
کسى که در شب مهتاب مى برد خوابش
چو تير سخت کمان برون عارف
ز مسجدى که بود رو به خلق محرابش
قدمى که خم شود از بار درد و غم صائب
نهنگ مى کشد از بحر عشق قلابش