شماره ١٩٥: خجلت از خرده جان مى کشم از قاتل خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خجلت از خرده جان مى کشم از قاتل خويش
نشود هيچ کريمى خجل ازسايل خويش!
دلى آباد نگرديد ز معمارى من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خويش
ره نبردم به دلارام خود از بى بصرى
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خويش
آه و صد آه که چون قافله ريگ روان
ميروم راه و ندارم خبر ازمنزل خويش
نشد از آب شدن در صدف سينه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خويش ؟
عالم از دست حنا بسته نگارستانى است
من درمانده به پيش که برم مشکل خويش ؟
چه زنم قطره درين بحر به اميد کنار؟
چون گهر گرد يتيمى است مرا ساحل خويش
آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سايل خويش
به تماشاى تو هرکس ز خود آيد بيرون
تا قيامت نکند ياد ز سر منزل خويش
زود باشد که به صد شمع و چراغم جويد
دور کرد آن که مرا بيگنه ازمحفل خويش
نيست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم مى شکنى بال و پر بسمل خويش؟
نيست صائب بجز ازچشم تهي، چون غربال
حاصل سعى من از خرمن بى حاصل خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید