شماره ١١٢: کاش مى ديدى به چشم عاشقان رخسار خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
کاش مى ديدى به چشم عاشقان رخسار خويش
تادريغ ازچشم خود مى داشتى ديدار خويش
سربه دلها داده اى مژگان خواب آلود را
برنمى آيى مگر با تيغ لنگردار خويش؟
حسن عالمسوز رامشاطه اى درکار نيست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خويش
اى که مى جويى گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خويش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندين زبان
همچو بلبل چند باشى عاشق گفتار خويش؟
هيچ کس را کار يارب با خودآرايى مباد
گل به خون مى غلطد از رنگينى دستار خويش
روزگار برق فرصت خنده وارى بيش نيست
مگذران درخواب غفلت دولت بيدار خويش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان ماليد بر ديوار خويش
برنمى دارد گرانبارى ره دور عدم
چون گرانى مى بري، بارى سبک کن بارخويش
لب به آب تيغ مى شويد ز شهد زندگى
هرکه چون منصور بيرون مى دهد اسرار خويش
مى روم چون لغزش مستان به پاى بيخودى
تا کجا سر برکنم زين سير بى پرگارخويش
اين جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدى
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید