شماره ١٠٣: پوچ شد از دعوى بيهوده مغز خود فروش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
پوچ شد از دعوى بيهوده مغز خود فروش
آب را کف مى کند ديگى که ننشيند ز جوش
مى کنند از سود، مردم خرج و ازبى حاصلى
مى کند از مايه خود خرج دايم خود فروش
از هزار آهو يکى راناف مشکين داده اند
صوفى صافى نگردد هرکه شد پشمينه پوش
هرچه مى گويند بامن ناصحان شايسته ام
بى تأمل پنبه غفلت بر آورديم ز گوش
مى کند مستى گوارا تلخى ايام را
واى برآن کس که مى آيد درين محفل به هوش
مى زند حرفى براى خويش واعظ، مى بکش
نيست پشمى در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهاى مى گرفت
نيست در اندک پذيرى کس چو پير ميفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمى گردد خنک
چشمه خورشيد را شبنم نيندازد ز جوش
نيست گر پيوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل مى نهم چون شوق غالب مى شود
مى کنم با خاک آتش را زبى آبى خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تيغ زبان
درنظر دارد شکوه تيغ، لبهاى خموش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید