سگالش خاقان در پاسخ اسکندر - قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
همان ساعدش را به زرين کمر
کشيدند در زير نخجير زر
سراى آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوى در تاختند
ملک ماند خالى در آن جاى خويش
نهاده يکى تيغ الماس پيش
فرستاده را گفت خاليست جاى
نهفته سخن را گره بر گشاى
به فرمان شه مرد پوشيده راز
ز راز نهفته گره کرد باز
چو برقع ز روى سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند
که تا سبزه روينده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزى آموخته
نگين فلک زير نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد
برآنم که گربنده را شهريار
شناسد نيايش نبايد به کار
گر از راز پوشيده آگاه نيست
به از راستى پيش او راه نيست
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزان پيش کافکندى افتاده ام
منم شاه خاقان سپهدار چين
که در خدمت شاه بوسم زمين
سکندر ز گستاخى کار او
پسنديده نشمرد بازار او
به تندى بر او بانگ برزد درشت
که پيدا بود روى ديبا ز پشت
شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافه مشک را
وليکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشيدگان برندارم نقاب
چه گستاخ روئى بر آن داشتت
که در پرده پوشيده نگذاشتت
چه بى هيبتى ديدى از شاه روم
که پولاد را نرم دانى چو موم
نترسيدى از زور بازوى من
که خاک افکنى در ترازوى من
گوزن جوان گر چه باشد دلير
عنان به که برتابد از راه شير
جوابش چنين داد خاقان چين
که اى درخور صد هزار آفرين
بدين بارگه زان گرفتم پناه
که بى زينهارى نديدم ز شاه
چو من ناگرفته درآيم ز در
نبرد مرا هيچ بدخواه سر
سيه شير چندان بود کينه ساز
که از دور دندان نمايد گراز
چو دندان کنان گردن آرد به زير
ز گردن کند خون او تند شير
ز من چو دل شاه رنجور نيست
جوانمردى شير ازو دور نيست
مرا بيم شمشير چندان بود
که شمشير من تيز دندان بود
چو من با سکندر ندارم ستيز
کجا دارم انديشه تيغ تيز
دگر کان خيانت نکردم نخست
که بر من گرفتارى آيد درست
تو آورده اى سوى من تاختن
مرا با تو کفرست کين ساختن
خصومتگرى برگرفتم ز راه
بدين اعتماد آمدم نزد شاه
چو من مهربانى نمايم بسى
نبرد سر مهربانان کسى
وگر نيز کردم گناهى بزرگ
غريبى بود عذرخواهى بزرگ
نوازنده تر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بى گناه
پناهنده را سر نيارد به بند
ز زنهاريان دور دارد گزند
اگر من بدين بارگاه آمدم
به دستورى عدل شاه آمدم
که شاه جهان دادگر داورست
خدايش بهر کار از آن ياورست
از آن چرب گفتار شيرين زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان
بدو گفت نيک آمدى شاد باش
چو بخت از گرفتارى آزاد باش
حساب تو زين آمدن بر چه بود
چو گستاخى آمد ببايد نمود
پناهنده گفت اى پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان
بدان آمدم سوى درگاه تو
که بينم رضاى تو و راه تو
کزين آمدن شاه را کام چيست
در اين جنبش آغاز و انجام چيست
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار
گر آن کام نگشايد از دست من
همان تير دور افتد از شست من
زمين را ببوسم به خواهشگرى
مگر دور گردد شه از داروى
چو من جان ندارم ز خسرو دريغ
چه بايد زدن چنگ در تير و تيغ
گهر چون به آسانى آيد به چنگ
به سختى چه بايد تراشيد سنگ
مرادى که در صلح گردد تمام
چه بايد سوى جنگ دادن لگام
اگر تخت چين خواهى و تاج تور
ز فرمانبرى نيست اين بنده دور
وگر بگذرى از محاباى من
نبخشى به من جاى آباى من
پذيرنده مهر نامت شوم
درم ناخريده غلامت شوم
زيانى ندارد که در ملک شاه
زياده شود بنده نيکخواه
به چين در قبا بسته کين مباش
قباى تو را گو يکى چين مباش
ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بنده چينى رها
گرفتار چين کى بود روى ماه
ز چين دور به طاق ابروى شاه
شهنشاه گفت اى پسنديده راى
سخنها که پرسيدى آرم به جاى
سپه زان کشيدم به اقصاى چين
که آرم به کف ملک توران زمين
بدانديش را سر درآرم به خاک
کنم گيتى از کيش بيگانه پاک
به فرمان پذيرى به هر کشورى
نشانم جداگانه فرمانبرى
چو تو بى شبيخون شمشير من
نهادى به تسليم سر زير من
سرت را سرير بلندى دهم
ز تاج خودت بهره مند دهم
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگيرم در اين کارها بر تو سخت
وليکن به شرطى که از ملک خويش
کشى هفت ساله مرا دخل بيش
چو آرى به من عبره هفت سال
دگر عبره ها بر تو باشد حلال
نيوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابى پسنديده تر باز داد
که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمرى چنين هفت ساله خراج
چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد
جهانجوى را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او
بدو گفت شش ساله دخل ديار
به پامزد تو دادم اى هوشيار
چو ديدم تو را زيرک و هوشمند
به يکساله دخل از تو کردم پسند
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمى گشت پيروز بهر
به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت
که شه گر چه گفتار خود را بجاى
بيارد که نيروش باد از خداى
مرا با چنين زينهارى نخست
خطى بايد از دست خسرو درست
که چون من کشم دخل يکساله پيش
شهم برنينگيزد از جاى خويش
به تعويذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خويش دارم نگاه
دهم خط به خون نيز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را
برين عهدشان رفت پيمان بسى
که در بيوفائى نکوشد کسى
نجويند کين تازه دارند مهر
مگر کز روش بازماند سپهر
بفرمود شه تا رقيبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار
ز بند زرش پايه برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند
چو شد کار خاقان ز قيصر بساز
به لشگرگه خويش برگشت باز
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
ستاره چنان گنجى از زر فشاند
که مهد زمين گاو بر گنج راند
سکندر منش کرد بر باده تيز
ز مى کرد ياقوت را جرعه ريز
نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر ياد جم جام جم
خسک ريخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را
دل از کار دشمن شده بى هراس
نه بازار لشگر نه آواى پاس
صبوحى ملوکانه تا صبح راند
همى داشت شب زنده تا شب نماند
چو ياقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج ياقوت جفت
درآمد ز در ديدبانى پگاه
که غافل چرا گشت يکباره شاه
رسيد اينک از دور خاقان چين
بدانسان که لرزد به زيرش زمين
جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
ز بس پاى پيلان که آزرده راه
شده گرد بر روى خورشيد و ماه
سپاهى که گر باز جويد بسى
نبيند به يکجاى چندان کسى
همه آلت جنگ برداشته
چو دريائى از آهن انباشته
نشسته ملک بر يکى زنده پيل
ز ما تا بدو نيست بيش از دو ميل
چو زين شعبده يافت شاه آگهى
فرود آمد از تخت شاهنشهى
نشست از بر باره ره نورد
برآراست لشگر به رسم نبرد
به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پيمان او را درست
بفرمود تا کوس روئين زدند
به ابرو دراز چينيان چين زنند
برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشير و گرز و کمان و کمند
سر آهنگ تا ساقه از تير و تيغ
برآورد کوهى ز دريا به ميغ
چو خاقان خبر يافت از کار او
که آمد سکندر به پيکار او
برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدامست شاه
بگوئيد کارد عنان سوى من
ندارد نهان روى از روى من
سکندر چو آواز چينى شنيد
قباى کژآگن به چين درکشيد
برون راند پيل افکن خويش را
رخ افکند پيل بدانديش را
به نفرين ترکان زبان برگشاد
که بى فتنه ترکى ز مادر نزاد
ز چينى بجز چين ابرو مخواه
ندارند پيمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پيشينيان
که عهد و وفا نيست در چينيان
همه تنگ چشمى پسنديده اند
فراخى به چشم کسان ديده اند
وگر نه پس از آنچنان آشتى
ره خشمناکى چه برداشتى
در آن دوستى جستن اول چه بود
وزين دشمنى کردن آخر چه سود
مرا دل يکى بود و پيمان يکى
درستى فراوان و قول اندکى
خبر نى که مهر شما کين بود
دل ترک چين پر خم و چين بود
اگر ترک چينى وفا داشتى
جهان زير چين قبا داشتى
مرا بسته عهد کردى چو ديو
به بدعهدى اکنون برآرى غريو
اگر کوه پولاد شد پيکرت
وگر خيل ياجوج شد لشگرت
نجنبد ز ياجوج پولاد خاى
سکندر چو سد سکندر ز جاى
تذروى که بر وى سرآيد زمان
به نخجير شاهينش آيد گمان
ملخ چون پرسرخ را ساز داد
به گنجشک خطى به خون باز داد
اگر سر گرائى ربايم کلاه
وگر پوزش آرى پذيرم گناه
مرا زيت و زنبوره در کيش هست
چو زنبور هم نوش و هم نيش هست
سپهدار چين گفت کاى شهريار
نپيچيده ام گردن از زينهار
همان نيکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پيمان درست
چو گشتم پذيراى فرمان تو
نبندم کمر جز به پيمان تو
از اين جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنى مجمر از عود من
بدانى که من با چنين دستگاه
که بر چرخ انجم کشيدم سپاه
نباشم چنين عاجز و روز کور
که برگردم از جنگ بى دست زور
بدين ساز و لشگر که بينى چو کوه
ز جوشنده دريا نيايم ستوه
وليکن تو را بخت ياريگرست
زمينت رهى آسمان چاکرست
ستيزندگى با خداوند بخت
ستيزنده را سر برد بر درخت
تو را آسمان مى کند ياورى
مرا نيست با آسمان داورى
چو گفت اين فرود آمد از پشت پيل
سوى مصر شه رفت چون رود نيل
چو شد ديد کان خسرو عذر ساز
پياده به نزديک او شد فراز
به هرا يکى مرکبش درکشيد
ز سر تا کفل زير زر ناپديد
چو بر بارگى کامرانيش داد
به هم پهلوى پهلوانيش داد
جز آتش دگر داد بسيار چيز
رها کرد آن دخل يکساله نيز
چو شد شاه را خان خانان رهى
خصومت شد از خاندانها تهى
دو لشگر يکى شد در آن پهن جاى
دو لشگر شکن را يکى گشت راى
سلاح از تن و خوى ز رخ ريختند
به داد و ستد درهم آميختند
سپهدار چين هر دم از چين ديار
فرستاد نزلى بر شهريار
که درگه نشينان شه را تمام
کفايت شد آن نزل در صبح و شام
به هم بود رود و مى و جامشان
همان نزد يکديگر آرامشان
چو از مى به نخچير پرداختند
به يک جاى نخچير مى ساختند
نخوردند بى يکدگر باده اى
به آزادى از خود هر آزاده اى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید