نشاط کردن اسکندر با کنيزک چينى

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن آب آتش خيال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبى کزين تيره خاک
بدو شايد اندوه را شست پاک
شبى روشن از روز و رخشنده تر
مهى ز آفتابى درفشنده تر
ز سرسبزى گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بران لوح زيبا ز سيم
نوشته بسى حرف از اميد و بيم
دبيرى که آن حرفها را شناخت
درين غار بى غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزى به کوشش نشايد فزود
جهان غم نيرزد به شادى گراى
نه کز بهر غم کرده اند اين سراى
جهان از پى شادى و دلخوشيست
نه از بهر بيداد و محنت کشيست
در اين جاى سختى نگيريم سخت
از اين چاه بى بن برآريم رخت
مى شادى آور به شادى نهيم
ز شادى نهاده به شادى دهيم
چو دى رفت و فردا نيامد پديد
به شادى يک امشب ببايد بريد
چنان به که امشب تماشا کنيم
چو فردا رسد کار فردا کنيم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در مى انديشه اى
پديد است بازار هر چه پيشه اى
چه بايد به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن
چه پيچيم در عالم پيچ پيچ
که هيچست ازو سود و سرمايه هيچ
گريزيم از اين کوچگاه رحيل
از آن پيش کافتيم درپاى پيل
خوريم آنچه از ما به گورى خورند
بريم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهى چنان مايه بر
که بردند پيشينگان دگر
اگر ترسى از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بيند به راه
به درويش ده آنچه دارى نخست
که بنگاه درويش را کس نجست
نبينى که ده يک دهان خراج
به دهليز درويش دزدند باج
چه زيرک شد آن مرد بنياد سنج
که ويرانه را ساخت باروى گنج
چو تاريخ يک روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله دارى نهان
بيا تا نشينيم و شادى کنيم
شبى در جهان کيقبادى کنيم
يک امشب ز دولت ستانيم داد
زدى و ز فردا نياريم ياد
بترسيم از آنها کزو سود نيست
کزين پيشه انديشه خوشنود نيست
بدانچ آدمى را بود دسترس
بکوشيم تا خوش برآيد نفس
به چاره دل خويشتن خوش کنيم
نه چندان که تن نعل آتش کنيم
دمى را که سرمايه از زندگيست
به تلخى سپردن نه فرخندگيست
چنان بر زن اين دم که دادش دهى
که بادش دهى گر به بادش دهى
فدا کن درم خوش دلى را بسيچ
که ارزان بود دل خريدن به هيچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو بايد که باشى درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گير
همه سخت گيرى بود سخت مير
به آسان گذارى دمى مى شمار
که آسان زيد مرد آسان گذار
شبى فرخ و ساعتى ارجمند
بود شادمانى درو دلپسند
گزارش چنين مى کند جوهرى
سخن را به ياقوت اسکندرى
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به ياد لب دوست پر کرد جام
به نوشين لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ريزد گهى ارغوان
ز عنبر خطى بر گل انگيخته
بر گل جهان آب گل ريخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستيش خانه آباد بود
طلب کرد يار دلارام را
پرى پيکر نازى اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهى
سماع و سماع آور خرگهى
بتى فرق و گيسو برآراسته
مرادى به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاويزتر
زبان از طبرزد شکر ريزتر
دهانى و چشمى به اندازه تنگ
يکى راه دل زد يکى راه چنگ
سر آغوش و گيسوى عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان
طرازنده مجلس و بزمگاه
نوازنده چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز لب باز کرد
که از شادى امشب جهان را نويست
همه شادى از دولت خسرويست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشيد روشن برآيد به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآيد به ديبا گرى
زمين رومى آرد هوا ششترى
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچه اى صد چراغ
سکندر چو پيروزى آرد به چنگ
نه زيبا بود آينه زير زنگ
چو کيخسرو ار مى شود جام گير
چرا جام خالى بود بر سرير
ملک گر ز جمشيد بالاترست
رخ من ز خورشيد والاتر است
شه ار شد فريدون زرينه کفش
به فتحش منم کاويانى درفش
شه ار کيقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فيروزه تاج
ز من بايدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سليمان شود ديو بند
مرا در جهان هست ديوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت اى شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگير شاه
فتاد است بر گردن مهر و ماه
کمندى من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندى بود ماه گير
مرا هم کمندى بود شاه گير
گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزه ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ريختن
من از چهره خون دانم انگيختن
گر او قصد شمشير بازى کند
زبانم به شمشير بازى کند
گر او لختى از زر برآرد به دوش
دو لختى است زلفين من گرد گوش
گر او را يکى طوق بر مرکبست
مرا بين که ده طوق بر غبغبست
گر او حقه ها دارد از لعل و در
مرا حقه اى خست از لعل پر
گر ايدون که ياقوت او کانيست
مرا لب چو ياقوت رمانيست
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالاى سر
مرا صد علم هست بيرون در
گر او شاه عالم شد از سرورى
منم شاه خوبان به جان پرورى
چو برقع براندازم از روى خويش
ندارم جهان را به يک موى خويش
چو بر مه کشم گيسوى عنبرين
به گيسو کشم ماه را بر زمين
چو تنگ شکر در عقيق آورم
ز پسته شراب رحيق آورم
رحيقم به رقص آورد آب را
عقيقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهى ببين غبغبم
ز قند ار نمک بايد اينک لبم
بدين قند کو با شکر خنديست
در بوسه بين چون سمرقنديست
اگر کيميا سنگ را زر کند
نسيم من از خاک عنبر کند
سهيل يمن تاب را با اديم
همان شد که بوى مرا با نسيم
به چشمى دل خسته بريان کنم
به چشمى دگر غارت جان کنم
از اين سو کنم صيد و بنوازمش
وز آنسو به دريا دراندازمش
فريبم به درمان و سوزم به درد
منم کاين کنم جز من اين کس نکرد
اگر راهبم بيند از راه دور
برد سجده چون هيربد پيش نور
وگر زاهدى باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به يک بانگ چنگ
کنم سيم کارى که سيمين تنم
ولى قفل گنجينه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپديد
بجز باغبان کس نداند کليد
رطبهاى تر گرچه دارم بسى
بجز خار خشگم نبيند کسى
گلابم ولى دردسر مى دهم
نمک خواه خود را جگر مى دهم
مگر ديد شب ترکى روى من
که چون خال من گشت هند ويمن
مگر ماه نو کان هلالى کند
به اميد من خانه خالى کند
چو زلفم درآيد به بازيگرى
به دام آورد پاى کبک درى
بنا گوشم ار برگشايد نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو سازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پيدا کنم لطف اندام را
سرين بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشايم ز بازوى نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنى گير نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشترى
گرو برد کو دارد انگشترى
جنابى که با گل خورم نوش باد
مرا ياد و گل را فراموش باد
يک افسون چشمم به بابل رسيد
کزو آمد آن جادوئيها پديد
ز جعدم يکى موى بر چين گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بيا تا دل رفته بينى ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلى را که سر سوى راه افکنم
نمايم زنخ تا به چاه افکنم
ز موئى به عاشق دهم طوق و تاج
به بوئى ز خلج ستانم خراج
به سلطانى چين نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چينيانم به خال
چراغ دل روميانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خيز
طبر خون زنم چون کنم غمزه تيز
لبم لعل را کارسازى کند
خيالم به خورشيد بازى کند
مغ دير سيمين صنم خواندم
صنم خانه باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگيخته
ز بستان دل نار شد ريخته
ز نارم که نارنج نوروزيست
که را بخت گوئى که را روزيست
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سياه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهى بوسه بر چشم مستش دهم
گهى زلف خود را به دستش دهم
به شرطى کنم جان خود جاى او
که هرگز نتابم سر از پاى او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قيامت برآرم ز خواب
گر آبيست گو زندگانى دهد
وگر سايه اى گو جوانى دهد
کند وصل من زندگانى دراز
جوانى دهم چون درآيم به ناز
سکندر به حيوان خطا مى رود
من اين جا سکندر کجا مى رود
اگر راه ظلمات مى بايدش
سرزلف من راه بنمايدش
وگر زانکه جويد ز ياقوت رنگ
همان آورد آب حيوان به چنگ
لب من که ياقوت رخشان در اوست
بسى چشمه چون آب حيوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشى
بر اين آب حيوان مشو آتشى
پريرويم و چون پرى در پرند
چو دل بسته اى در پرى در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد ليکن شکستن مباد
بس اين سنگ سخت از دل انگيختن
به نازک دلان در نياميختن
مکن ترکى اى ميل من سوى تو
که ترک توام بلکه هندوى تو
بدين آسمانى زمين توام
ز چينم ولى درد چين توام
گل من گلى سايه پروردنيست
که سايه به خورشيد درخورد نيست
چو من ميوه در سايه خانه بس
که ناخوش بود ميوه خانه رس
مرا خود تو ريحان خوشبوى گير
ز ريحان بود خانه را ناگزير
رها کن به نخجير اين کبک باز
بترس از عقابان نخجير ساز
رطب کو رسيده بود بر درخت
به سستى رسد گر نگيريش سخت
نيابى ز من به جگر خواره اى
جگر خواره اى نه شکر باره اى
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بيش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همين خوش خوش اندر خوشم
چو ساقى شوم مى نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ريزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور اين چنين دلبريها کنم
در آغوش جان پروريها کنم
برابر دهم ديده را دل خوشى
چو در برکشندم کنم دل کشى
من و ناله چنگ و نوشينه مى
ز من عاشقان کى شکيبندکى
چو تو شهريارى بود يار من
چه باشد بجز خرمى کار من
چو من نيست اندر جهان کس به کام
ازان نيست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاويز چنگى به چنگ
چنين قولى از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهارى درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرين ترنج
سرا بود خالى و معشوقه مست
عنان رفت يک باره دل را ز دست
شبى خلوت و ماهروئى چنان
ازو چون توان درکشيدن عنان
گوزن جوان را بيفکند شير
به تاراجگاهش درآمد دلير
به صيد حواصل درآمد عقاب
به مهمانى ماه رفت آفتاب
زمانى چو شکر لبش مى گزيد
زمانى چو نيشکرش مى مزيد
به بر در گرفت آن سمن سينه را
ز در مهر برداشت گنجينه را
نخورده ميى ديد روشن گوار
يکى باغ در بسته پر سيب و نار
عقيقى نيازرده بر مهر خويش
نگينى به الماس ناگشته ريش
نچيده گلى خار برچيده اى
بجز باغبان مرد ناديده اى
از آن گرمى و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بيرون شدن
ز شيرين زبان شکر انگيختند
چو شير و شکر درهم آويختند
به هم درخزيده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پى هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از يکى جنس درهم زده
چو لولوى ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگى
بسى کرد شادى و فرخندگى
چنين چند شب دل به شادى سپرد
وزان مرحله رخت بيرون نبرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید