رسيدن اسکندر به کشور روس

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن بکر پوشيده روى
به من ده گرش هست پرواى شوى
کنم دست شوئى به پاک از پليد
به بکر اين چنين دست بايد کشيد
دگر باره بلبل به باغ آمدست
پرى پيش روشن چراغ آمدست
خيال پرى پيکرى مى کند
مرا چون خيال پرى مى کند
ازين کان تاريک اهريمنى
گهر بين که آرم بدين روشنى
هزار آفرين باد بر زيرکان
که روشن زر آرند ازين تيره کان
گزارنده شرح آن مرزبان
گزارش چنين آورد بر زبان
که چون شاه عالم به داناى روم
بفرمود تا سازد از سنگ موم
به پيروزى آن نقش در خواسته
چو پيروزه نقشى شد آراسته
ز خوبى چنان ساختش نقش بند
که بربست بر نقش ترکان پرند
چو پيکر برانگيخت پيکر نماى
شه از پيش پيکر تهى کرد جاى
به هر جا که مى رفت مى ريخت گنج
به اميد راحت همى برد رنج
به هر هفته اى منزلى چند راند
به هر منزلى هفته اى چند ماند
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ
هژيران به کين تيز آرند چنگ
فراخى گهى بود نزديک آب
فرود آمد آنجابه هنگام خواب
در آن مرغزار از ملک تا سپاه
برآسوده گشتند از آسيب راه
چو انجم برآراست لشگر گهى
کشيده به گردون درو درگهى
جهان را ز رايت چو طاوس کرد
سراپرده را در سوى روس کرد
به روسى خبر شد که داراى روم
درآورد لشگر بدان مرز و بوم
سپاهى که انديشه را پى کند
چو کوهه زند کوه ازو خوى کند
دليران شمشير زن بى شمار
به مردم گزائى چو پيچنده مار
کمند افکنانى که چون تند شير
درارند سرهاى پيلان به زير
غلامان چينى که در دار و گير
ز موئى جهانند صد چوبه تير
سکندر نه تند اژدهائيست اين
جهانرا ستمگر بلائيست اين
نه لشگر يکى کوه با او روان
که در زير او شد زمين ناتوان
ز پيلان دو صد پيل پولاد پوش
که آرند خون زمين را به جوش
يکى دشت بر پيل و بر پيلتن
همه کشور آشوب و لشگر شکن
چو قنطال روسى که سالار بود
شد آگه که گردون بدين کار بود
يکى لشگر انگيخت از هفت روس
به کردار هر هفت کرده عروس
ز برطاس و آلان و خزران گروه
برانگيخت سيلى چو دريا و کوه
ز ايسو زمين تا به خفچاق دشت
زمين را به تيغ و زره در نوشت
سپاهى نه چندان که لشگر شناس
به اندازه آن رساند قياس
چو عارض شمرد آنچه در پيش بود
ز نهصد هزارش عدد بيش بود
فرود آمدند از سر راه دور
دو فرسنگى از لشگر شاه دور
به لشگر چنين گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس
چنين لشگر خوب ناديده رنج
همه سر بسر کاروانهاى گنج
کجا پاى دارند با روسيان
چنين نازنينان و ناموسيان
همه گوهرين ساز و زرين ستام
بلورين طبق بلکه بى جاده جام
همه کارشان شرب و مالشگرى
نگشته شبى گرد چالشگرى
شبانگه به بوى خوش انگيختن
سحرگه به شربت برآميختن
جگر خوردن آيين روسان بود
مى و نقل کار عروسان بود
ز روى و چينى نيايد نبرد
همه خز و ديبا بود سرخ و زرد
خدا داد ما را چنين دستگاه
خدا داده را چون توان بست راه
اگر ديدمى اين غنيمت به خواب
دهانم شدى زين حلاوت پر آب
يکى نيست در جمله بى تاج زر
به دريا نيابيم چندين گهر
گر اين دستگه را به دست آوريم
براقليم عالم شکست آوريم
جهان را بگيريم و شاهى کنيم
همه ساله صاحب کلاهى کنيم
پس آنکه فرس راند بالاى کوه
تنى چند با او شده هم گروه
به انگشت بنمود کانک ز دور
جهان در جهان نازنينند و حور
درو درگه از گوهر و گنج پر
به جاى سنان و زره لعل و در
همه زين زرين ياقوت کار
کفن پوشهاى جواهر نگار
کلاه مرصع برافراشته
قبا تا کف پاى بگذاشته
همه فرش ديبا و شعر و حرير
نه در دست نيزه نه در جعبه تير
همه عنبرين دار و خلخال پوش
سر زلف پيچيده بالاى گوش
سراپاى در زيور خسروى
نه پاى رونده نه دست قوى
بدان سست پايان پيچيده دست
سکندر چه لشگر تواند شکست
گر افتد بر ايشان سر سوزنى
دهن را گشايند چون روزنى
به تاريخ و تقويم جنگ آورند
مهى در حسابى درنگ آورند
نه آن لشگرند اين که روز نبرد
ز خسته کلوخى برآرند گرد
چو ما حمله سازيم يکره ز جاى
به يک حمله ما ندارند پاى
چو روسان سختى کش سخت مغز
فريبى شنيدند از اينگونه نغز
کشيدند سرها که تا زنده ايم
بدين عهد و پيمان سرافکنده ايم
بکوشيم کوشيدنى چون نهنگ
نمانيم ازين گلستان بوى و رنگ
بر اعداى دولت شبيخون کنيم
به نوک سنان خاره را خون کنيم
چو دست از سنان سوى خنجر کشيم
بدانديش را دام در سر کشيم
چو روسى سپه را دلى گرم ديد
ز نيروى خود کوه را نرم ديد
به لشگرگه به تدبير جنگ
ز دل برد زنگار و ز تيغ زنگ
ز ديگر طرف شاه لشگر شکن
به تدبير بنشست با انجمن
بزرگان لشگر همه گرد شاه
نشستند چون اختران گرد ماه
قدرخان ز چين گور خان از ختن
دپيس از مداين وليد از يمن
دوالى ز ابخاز و هندى زرى
قباد صطخرى ز خويشان کى
زريوند گيلى ز مازندران
نيال يل از کشور خاوران
بشک از خراسان و فوم از عراق
بريشاد از ارمن بدين اتفاق
ز يونان و افرنجه و مصرو شام
نه چندانکه بر گفت شايد به نام
جهاندار کرد از غم آزادشان
به دلگرمى اميدها دادشان
چنين گفت کين لشگر جنگجوى
به پيکار شيران نکردند خوى
به دزدى و سالوسى و رهزنى
نمايند مردى و مردافکنى
دو دستى نديدند شمشير کس
همان ناچخ و نيزه از پيش و پس
سلاحى و سازى ندارند چست
ز بى آلتان جنگ نايد درست
برهنه تنى چند را در مصاف
چه باشد بريدن ز سر تا به ناف
چو من تيغ گيرم بجنبم ز جاى
فرو بندد البرز را دست و پاى
من آن دور گيرم که داراى گرد
ز من جان همى برد و جان هم نبرد
به کيدى که با کيد در ساختم
به پاى خودش چون در انداختم
چو با لشگر فور کردم نبرد
ز مردانگى فور کافور خورد
کمانم چو بر زد به ابرو گره
شه چين کمانرا فرو کرد زه
هم از جنگ روسم نباشد شکوه
که بسيار سيلاب ريزد ز کوه
ز کوه خزر تا به درياى چين
همه ترک بر ترک بينم زمين
اگر چه نشد ترک با روم خويش
هم از رومشان کينه با روس بيش
به پيکان ترکان اين مرحله
توان ريخت بر پاى روس آبله
بسا زهر کو در تن آرد شکست
به زهرى دگر بايدش باز بست
شنيدم که از گرگ روباه گير
به بانگ سگان رست روباه پير
دو گرگ جوان تخم کين کاشتند
پى روبه پير برداشتند
دهى بود در وى سگانى بزرگ
همه تشنه خون روباه و گرگ
يکى بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز
سگان ده آواز برداشتند
که روباه را گرگ پنداشتند
زبانگ سگان کامد از دوردست
رميدند گرگان و روباه رست
سگالنده کاردان وقت کار
ز دشمن به دشمن شود رستگار
اگر چه مرا با چنين برگ و ساز
به هم پشتى کس نيايد نياز
در چاره بر چاره گر بسته نيست
همه کار با تيغ پيوسته نيست
سران سپه سر کشيدند پيش
که ريزيم در پاى تو خون خويش
نبوديم ازين پيشتر سست کوش
کنون گرمتر زان براريم جوش
هم از بهر مردى هم از بهر مال
بکوشيم تا چون بود در جوال
سپه را چو دل داد خسرو بسى
که بيدل نيايد که باشد کسى
در انديشه مى بود تا وقت شام
که فردا چه برسازد از تيغ و جام
چو از تيره شب روز روشن نهفت
طلايه برون رفت و جاسوس خفت
نگهبان لشگر برون از قياس
نشستند بر رهگذرهاى پاس
شب تيره بى پاس نگذاشتند
ز شب تا سحر پاس مى داشتند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید