مهمانى کردن خاقان چين اسکندر را

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آزاد کن گردنم
سرشک قدح ريز در دامنم
سرشگى که از صرف پالودگى
فرو شويد از دامن آلودگى
مکن ترکى اى ترک چينى نگار
بيا ساعتى چين در ابرو ميار
دلم را به دلداريى شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چين آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چيزى از مال و چيزى بده
ز بهر کسان نيز چيزى بنه
مخور جمله ترسم که دير ايستى
به پيرايه سر بد بود نيستى
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردى ز ناخوردگى دردمند
چنان نيز يکسر مپرداز گنج
گه آيى ز بيهوده خوارى به رنج
به اندازه اى کن بر انداز خويش
که باشد ميانه نه اندک نه بيش
چو رشته ز سوزن قوى تر کنى
بسا چشم سوزن که در سر کنى
سخن را گزارشگر نقشبند
چنين نقش بر زد به چينى پرند
کز آوازه شه جهان گشت پر
که چين را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پايمردى شگرف
ملوکانه مهمانيى سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پيشکشهاى شاهانه پيش
به اندازه پايه کار خويش
يکى روز کرد از جهان اختيار
فروزنده چون طالع شهريار
برآراست بزمى چو روشن بهشت
که دندان شيران بر آن شيره هشت
چنان از مى و ميوه خوشگوار
برآراست مهمانيى شاهوار
که هيچ آرزوئى به عالم نبود
که يک يک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهاى چينى سرشت
که رضوان نديد آنچنان در بهشت
ز شکر بسى پخته حلواى نغز
به بادام شيرينش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنيا پرست
يکى آورد زان به عمرى به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نيم آن را به سالى قياس
چو شد خانه گنج پرداخته
بدانگونه مهمانيى ساخته
شه ترک با شهرگان ديار
به خواهشگرى شد بر شهريار
زمين داد بوسه به آيين پيش
فزود از زمين بوس او قدر خويش
نيايش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت اين بنده راه
سرش را به افسر گرامى کند
بدين سر بزرگيش نامى کند
پذيرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به يکبارگى
بران خوان شدند از سر بارگى
زمين از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسيد
پى خضر بر آب حيوان رسيد
يکى تخت زر ديد چون آفتاب
درو چشمه در چو درياى آب
به شادى بران تخت زرين نشست
ز کافور و عنبر ترنجى بدست
جهانجوى فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پاى خاست
نوازش کنانش ملک پيش خواند
ملک وار بر کرسى زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پيشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهاى زرين شود خاک زرد
فرو ريخت شاهانه برگى فراخ
چو برگ رز از برگ ريزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار ديس
نکرد آرزو با معامل مکيس
بهشتى صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونه اى خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط مى قرمزى ساختند
بساطى هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشورى
غريب اوستادى و رامشگرى
نوا ساز خنياگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بريشم نوازان سغدى سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرايندگان ره پهلوى
ز بس نغمه داده نوا را نوى
همان پاى کوبان کشمير زاد
معلق زن از رقص چون ديو باد
ز يونانيان ارغنون زن بسى
که بردند هوش از دل هر کسى
کمر بسته رومى و چينى به هم
برآورده از روم و از چين علم
در گنج بگشاد چيپال چين
بپرداخت از گنج قارون زمين
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
يکى دست مجلس بترى چو آب
ز ديباى چينى به خروارها
هم از مشک چين با وى انبارها
طبقهاى کافور با بوى مشک
ز کافورتر بيشتر عود خشک
کمانهاى چاچى و چينى پرند
گرانمايه شمشيرها نيز چند
تکاور سمندان ختلى خرام
همه تازه پيکر همه تيزگام
يکى کاروان جمله شاهين و باز
به چرز و کلنگ افگنى تيز تاز
چهل پيل با تخت و بر گستوان
بلند و قوى مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خيل خيل
کنيزان که در مرده آرند ميل
چو نزلى چنين پيش مهمان کشيد
جز اين پيشکشها فراوان کشيد
پس از ساعتى گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفه اى ساز کرد
خرامنده ختلى کش و دم سياه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده يکى تخت شاهنشهى
نشينندش از پويه بى آگهى
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمى چو آتش به نرمى چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خيز تر
به دريا دراز ماهيان تيزتر
به چابک روى پيکرش ديو زاد
به گردندگى کنيتش ديو باد
به انگيزش از آسمان کم نبود
صبا مرد ميدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نيمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پيل را وقت زور
چو وهم از همه سوى مطلق خرام
چو انديشه در تيز رفتن تمام
سمندى نگويم سمندر فشى
سمندر فشى نه سکندر کشى
شکارى يکى مرغ شوريده سر
ز خواب شب فتنه شوريده تر
چو دوران درآمد شدن تيز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابين پولاد در جنگ او
عقابان سيه جامه ز آهنگ او
بسى خنده گرو کرده در گردنش
عقابين چنگ عقاب افکنش
جگر ساى سيمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونريز و گستاخ چشم
خداى آفريدش ز بيداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانى اندر چو طغرل تمام
کنيزى سيه چشم و پاکيزه روى
گل اندام و شکر لب و مشگبوى
بتى چون بهشتى برآراسته
فريبى به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهى چو سرو بلند
مسلسل دو گيسو چو مشکين کمند
برو غبغبى کاب ازو مى چکيد
بر آتش بر آب معلق که ديد
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهى سرو محتاج بالاى او
شکر بنده و شهد مولاى او
کمر بسته زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوى شهدى شکر باره اى
به شهد و شکر بر ستمگاره اى
بلورين تن و قاقمى پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سيمين زنخ گوئى انگيخته
بر او طوقى از غبغب آويخته
بدان طوق و گوى آن مه مهر جوى
ز مه طوق برده ز خورشيد گوى
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تير
به تير و کمان کرده صد دل اسير
چو مى خوردى از لطف اندام وى
ز حلقش پديد آمدى رنگ مى
هزار آفرين بر چنان دايه اى
که پرورد از انسان گرانمايه اى
نزد بر کس از تنگ چشمى نظر
ز چشمش دهانش بسى تنگ تر
تو گفتى که خود نيست او را دهان
همان نام او (نيست اندر جهان)
رساننده تحفه ارجمند
به تعريف آن تحفه شد سربلند
که اين مرغ و اين بارگى وين کنيز
عزيزند و بر شاه بادا عزيز
نه کس بر چنين خنگ ختلى نشست
نه مرغى چنين آيد آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهاى خود را کنند آشکار
کنيزى بدين چهره هم خوار نيست
که در خوب روئى کسش يار نيست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نيايد به دست
يکى خوبروئى و زيبندگى
که هست آيتى در فريبندگى
دويم زورمندى که وقت نبرد
نپيچد عنان را ز مردان مرد
سه ديگر خوش آوازى و بانگ رود
که از زهره خوشتر سرايد سرود
چو آواز خود بر کشد زير و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوى را زان دل آرام چست
خوش آوازى و خوبى آمد درست
حديث دليرى و مردانگى
نپذيرفت و بود آن ز فرزانگى
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگى در زنان کم بود
زن ار سيمتن نى که روئين تنست
ز مردى چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهى از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دريا بود
ز کاغذ نشايد سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهريار
زنان را به مردى نديد استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پيشکشها پذيرفت شاه
شد از خوان خاقان سوى خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فيروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزى دو در رود و مى
دگر پاره شد مرکبش تيز پى
سوى بازگشتن بسى چيد کار
بگردندگى گشت چون روزگار
پرى چهره ترکى که خاقان چين
به شه داد تا داردش نازنين
از آنجا که شه را نيامد پسند
چو سايه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ريخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سراى کنيزان شاه
همى بود چون سايه در زير چاه
يکى روز کاين چرخ چوگان پرست
ز شب بازى آورد گوئى به دست
سکندر که از خسروان گوى برد
عنان را به چوگانى خود سپرد
در آمد به طياره کوهکن
فرس پيل بالا و شه پيلتن
علم بر کشيدند گردنکشان
پديد آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بيابان به نخجير بر تنگ بود
ز صحراى چين تا به درياى چند
زمين در زمين بود زير پرند
سيه چون در آمد به عرض شمار
گزيده در او بود پانصد هزار
پس و پيش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شيران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دريا شکوه
سپه گرد بر گرد دريا چو کوه
بجز پيل زوران آهن کلاه
چهل پيل جنگى پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوى
روان در پى رايت خسروى
کمرهاى زرين غلامان خاص
چو بر شوشه نقره زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سيل
ز هر سو جنيبت کشان خيل خيل
نديمان شايسته بر گرد شاه
که آسان از ايشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چين در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختى زمين
اشارت چنين شد به خاقان چين
که گردد سوى خانه خويش باز
به اقليم ترکان کند ترکتاز
جهانجوى را ترک بدرود کرد
به آب مژه روى را رود کرد
عنان تافته شاه گيتى نورد
ز صحرا به جيحون رسانيد گرد
چو آمد به نزديک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آيد فرود
بر آن فرضه جايى دل افروز ديد
نشستن بر آن جاى فيروز ديد
طناب سراپرده خسروى
کشيدند و شد ميخ مرکز قوى
ز بس نوبتيهاى گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جيحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر ديد
جهانى نگويم که يک شهر ديد
از آن مال کز چين به چنگ آمدش
بسى داد کانجا درنگ آمدش
بناهاى ويرانه آباد کرد
بسى شهر نو نيز بنياد کرد
سمرقند را کادمى شاد ازوست
شنيده چنين شد که بنياد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بيگانه بوم
بهر شهرى از شادى فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رايت برافراختند
به هر خانه اى خرمى ساختند
فرستاد هر کس بسى مال و گنج
به درگاه شاه از پى پاى رنج



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید