گشودن اسکندر دز دربند را به دعاى زاهد

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن مى که ناز آورد
جوانى دهد عمر باز آورد
به من ده که اين هر دو گم کرده ام
قناعت به خوناب خم کرده ام
کسى کو در نيک نامى زند
در اين حلقه لاف غلامى زند
به نيکى چنان پرورد نام خويش
کزو نيک يابد سرانجام خويش
به دراعه در گريزد تنش
که آن درع باشد نه پيراهنش
به از نام نيکو دگر نام نيست
بد آنکس که نيکو سرانجام نيست
چو مى خواهى اى مرد نيکى پسند
که نامى برآرى به نيکى بلند
يکى جامه در نيک نامى بپوش
به نيکى دگر جامه ها ميفروش
نبينى که باشد ز مشگين حرير
فروشنده مشک را ناگزير
گزارنده اين نو آيين خيال
دم از نيک نامان زدى ماه و سال
سکندر که آن نيکنامى نمود
بران نام نيکو بسى کرد سود
همه سوى نيکان نظر داشتى
بدان را بر خويش نگذاشتى
ز کشور خدايان و شهزادگان
نظر پيش کردى به افتادگان
کجا زاهدى خلوتى يافتى
به خلوتگهش زود بشتافتى
بهر جا که رزمى برآراستى
از ايشان به همت مدد خواستى
همانا کزان بود پيروز جنگ
که پيروزه را فرق کردى ز سنگ
سپاهى که با او به جنگ آمدند
از آن پيشه کو داشت تنگ آمدند
نمودند کاى داور روزگار
به تعليم تو دولت آموزگار
ترا فتح و فيروزى از لشگرست
تو زاهد نوازى سخن ديگرست
به شمشير بايد جهان را گشاد
تو از نيک مردان چه آرى به ياد
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنيم آنچه داريم خرد
ازين پس که بر هم نبردان زنيم
در همت نيک مردان زنيم
جهاندار ازين داوريهاى سخت
نگهداشت پاسخ به نيروى بخت
سخن بر بديهه نيايد صواب
به وقت خودش داد بايد جواب
چو لشگر سوى کوه البرز راند
بهر ناحيت نايبى را نشاند
به دهليزه رهگذرهاى سخت
ز شروان چو شيران همى برد رخت
در آن تاختن کارزورمند بود
رهش بر گذرگاه دربند بود
نبود آنگه آن شهر آراسته
دزى بود در وى بسى خواسته
در آن دز تنى چند ره داشتند
که کس را در آن راه نگذاشتند
چو شه را سراپرده آنجا زدند
رقيبان دز خيمه بالا زدند
در دز ببستند بر روى شاه
نکردند در تيغ و لشکر نگاه
به نوبتگه شاه نشتافتند
سر از خدمت بارگه تافتند
اگر خواندشان داور دور گير
به رفتن نگشتند فرمان پذير
وگر دفتر داورى در نوشت
ندادند راهش بر کوه و دشت
همان چاره ديد آن خردمند شاه
که بردارد آن بند از بندگاه
به لشکر بفرمود تا صد هزار
درآيند پيرامن آن حصار
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
به سيلاب خون غرق آبش کنند
چهل روز لشگر شغب ساختند
کزان دز کلوخى نينداختند
ز پرتاب او ناوک افکند بال
کمندى نه کانجا رساند دوال
عروسک زنانى چو ديوان شموس
خجل گشته زان قلعه چون عروس
نه عراده بر گرد اوره شناس
نه از گردش منجنيقش هراس
چو عاجز شدند اندر آن تاختن
وزان جوز بر گنبد انداختن
شه کاردان مجلسى نو نهاد
سران را طلب کرد و ابرو گشاد
چه گوئيد گفتا درين بند کوه
که آورد از انديشه ما را ستوه
ولايت گشايان گردن فراز
نشستند و بردند شه را نماز
که ما بندگان تا کمر بسته ايم
بدين روز يک روز ننشسته ايم
چهل روز باشد که بيخورد و خواب
ستيزيم با ابرو با آفتاب
تو دانى که بر تارک مهر و ميغ
نشايد زدن نيزه و تير و تيغ
چو ديوان بسى چاره ها ساختيم
از اين ديو خانه نپرداختيم
همان به که گرديم ازين راه تنگ
گريوه نورديم و سائيم سنگ
شهنشه چو دانست کان سروران
فرو مانده بودند و عاجز در آن
چو در سرمه زد چشم خورشيد ميل
فرو رفت گوهر به درياى نيل
شه از گنج گوهر به دريا کنار
يکى مجلس آراست چون نوبهار
بپرسيد چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشگر شکن
که از گوشه داران در اين گوشه کيست
که بر ماتم آرزوها گريست
يکى گفت کاى شاه دانش پرست
پرستشگرى در فلان غار هست
به کس روى ننمايد از هيچ راه
کند بى نيازى به مشتى گياه
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان ناب گشت از بر همدمان
ز خاصان تنى چند همراه کرد
نشان جست و آمد بر نيک مرد
ره از شب چو روز بدانديش بود
و شاقى و شمعى روان پيش بود
چو نزديک غار آمد از راه دور
به غار اندر افتاد از آن شمع نور
پرستنده چون پرتو نور ديد
ز تاريکى غار بيرون دويد
فرشته وشى ديد چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب
جهانديده نزد جهاندار تاخت
به نور جهاندارى او را شناخت
بدو گفت شخصى بهى پيکرى
گمانم چنانست کاسکندرى
شه از مهربانى بدو داد دست
درون رفت و پيشش به زانو نشست
بپرسيد از او کاشناى تو کيست
ز دنيا چه پوشى و خورد تو چيست
چه دانستى اى زاهد هوشيار
که اسکندرم من درين تنگ غار
دعا کرد زاهد که دلشاد باش
ز بند ستمگارى آزاد باش
به اقبال باد اخترت خاسته
به نيروى اقبالت آراسته
اگر زانکه بشناختم شاه را
شناسد به شب هر کسى ماه را
نه آيينه تنها تو دارى بدست
مرا در دل آيينه اى نيز هست
به صد سال کو را رياضت زدود
يکى صورت آخر تواند نمود
دگر آنچه پرسد خداوند راى
که چونست زاهد در اين تنگ جاى
به نيروى تو شادم و تندرست
تنومندتر ز آنچه بودم نخست
ز مهر و زکين با کسم ياد نيست
کس از بندگان چون من آزاد نيست
جهان را نديدم وفا داريى
نخواهد کس از بى وفا ياريى
چو برسختم انديشه کار خويش
همين گوشه ديدم سزاوار خويش
بريدم ز هر آشنائى شمار
بس است آشناى من آموزگار
به بسيار خوارى نيارم بسيچ
که پرى دهد ناف را پيچ پيچ
گيا پوشم و قوت من هم گيا
کنم سنگ را زر بدين کيميا
بود سالها کز سر آيندگان
نديدم کسى جز تو ز آيندگان
سبب چيست کامشب درين کنج غار
به نيک اخترى رنجه شد شهريار
در غار من وانگهى چون توئى
يکى پاس شه را کم از هندوئى
جهاندار گفت اى جهانديده پير
از اين آمدن داشتم ناگزيز
خداى آهنى را بدو نيم کرد
به ما هر دو آن تسليم کرد
کليدى و تيغى بدينسان نگاشت
کليد آن تو تيغ بر من گذاشت
چو من زاهن تيغ گيتى فروز
کنم يارى عدل در نيم روز
تو در نيمه شب نيز اگر ياورى
کليدى بجنبان در اين داورى
مگر کز کليد تو و تيغ من
گشاده شود کار اين انجمن
حصارى است بر سفت اين تيغ کوه
درو رهزنانند چندين گروه
همه روز و شب کاروانها زنند
ز بد گوهرى راه جانها زنند
در آن جستجويم که بگشايمش
به داد و به دانش بيارايمش
تو نيز ار به همت کنى ياريى
در اين ره کند بخت بيداريى
ز رهزن شود راه پرداخته
شور توشه رهروان ساخته
چو آگاه شد مرد ايزد شناس
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
يکى منجنيق از نفس برگشاد
که بر قلعه آسمان در گشاد
چنان زد در آن کوهه منجنيق
که شد کوه در وى چو دريا غريق
به شه گفت برخيز و شو باز جاى
که آن کوهپايه درآمد ز پاى
چو شاهنشه آمد سوى بزم خويش
مقيمان مجلس دويدند پيش
دگر باره مجلس بياراستند
به رامش نشستند و مى خواستند
کس آمد که دژبان اين کوهسار
ستاد است بر در به اميد بار
بفرمود شه تا درآرند زود
درآمد بر شاه و خدمت نمود
چو بر شه دعا کرد از اندازه بيش
کليد در دز بينداخت پيش
خبر کرد کامشب ز نيروى شاه
خرابى درآمد بيدين قلعه گاه
دو برج رزين زين دز سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست
ز خشم خدا منجنيقى رسيد
دز افتاد و ناگاه درهم دريد
گرش منجنيق تو کردى خراب
به ذره کجا ريختى آفتاب
خرابيش دانم نه زين لشگرست
که اين منجنيق از دزى ديگرست
چو حکم دز آسمانى تراست
تو دانى و دز حکمرانى تراست
نگه کرد شه سوى لشکر کشان
کزين به دعا را چه باشد نشان
چهل روز باشد که مردان کار
به شمشير کوشند با اين حصار
به چندين سر تيغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگى از خاره سنگ
به آهى که برداشت بى توشه اى
فرو ريخت از منظرش گوشه اى
شما را چه رو مينمايد درين
که بى نيک مردان مبادا زمين
بزرگان لشکر به عذرآورى
پشيمان شدند از چنان داورى
زمين بوسه دادند در بزم شاه
که خالى مباد از تو تخت و کلاه
قوى باد در ملک بازوى تو
بقا باد نقد ترازوى تو
چنين حرفها را تو دانى شناخت
که يزدان ترا سايه خويش ساخت
چو ما نيز از اين پرده آگه شديم
براه آمديم ارچه از ره شديم
فرستاد شه تا به دز تاختند
از آن رهزنان دز بپرداختند
بجاى دز اقطاعها داد شان
سوى داده خود فرستادشان
در آن سنگ بسته دز اوج ساى
عمارتگرى کرد بسيار جاى
خرابيش را يکسر آباد کرد
دز ظلم را خانه داد کرد
نواحى نشينان آن کوهسار
تظلم نمودند هنگام بار
که ازبيم قفچاق وحشى سرشت
درين مرز تخمى نياريم کشت
چو هر گه کزين سو شتاب آورند
برينش درين کشت و آب آورند
ازين روى ما را زيانها رسد
ز نان تنگى آفت به جانها رسد
گر آرد ملک هيچ بخشايشى
رساند بدين کشور آسايشى
درين پاسگه رخنهائى که هست
عمارت کند تا شود سنگ بست
مگر زافت آن بيابانيان
به راحت رسد کار خزرانيان
بفرمود شه تاگذرگاه کوه
ببندند خزرانيان هم گروه
ز پولاد و ارزيز و از خاره سنگ
برآرند سدى در آن راه تنگ
ز خارا تراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار
فرستاد خلقى به انبوه را
گذر داد بر بستن آن کوه را
چو زابادى رخنه پرداختند
به عزم شدن رايت افراختند
شد از زخمه کاسه و زخم کوس
خدنگ اندران بيشه ها آبنوس
ملک بارگه سوى صحرا کشيد
عنان راه را داد و منزل بريد
چو سياره چرخ شبديز راند
بهر برج کامد سعادت رساند
چو زلف شب از حلقه عنبرى
سمن ريخت بر طاق نيلوفرى
شه و لشگر از رنج ره سودگى
رسيدند لختى به آسودگى
تنى چند را از رقيبان راه
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
از ايشان خبرهاى آن کوه و دشت
بپرسيد و آگه شد از سرگذشت
پس آنگاه از هر نشيب و فراز
به گوش ملک برگشادند راز
نمودند کاينجا حصاريست خوب
که دور است ازو تند باد جنوب
يکى سنگ ميناى مينو سرشت
به زيبائى و خرمى چون بهشت
سرير سرافراز شد نام او
درو تخت کيخسرو و جام او
چو کيخسرو از ملک پرداخت رخت
نهاد اندران تاجگه جام و تخت
همان گور خانه ز غارى گزيد
کز آتش در آن غار نتوان خزيد
هم از تخمه او در آن پيشگاه
ملک زاده اى هست بر جمله شاه
پرستش کند جاى آن شاه را
نگهدارد آن جام وآن گاه را
جهان مرزبان شاه گيتى نورد
برافروخت کاين داستان گوش کرد
کجا بستدى فرخ آيين دزى
چه از زورمندى چه از عاجزى
اگر آشکارا بدى گر نهان
بر آن دز شدى تاجدار جهان
بديدى دز از دز فرود آمدى
به دزبان بر از وى درود آمدى
بنا ديده ديدن هوسناک بود
بهر جا که شد چست و چالاک بود
چو آن شب صفتهاى آن دز شنيد
به دز ديدنش رغبت آمد پديد
مگر کز کهن جام کيخسروى
دهد مجلس مملکت را نوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید