به پادشاهى نشستن اسکندر در اصطخر

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن شب چراغ مغان
بياور ز من برمياور فغان
چراغى کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو اى سخن کيمياى تو چيست
عيار ترا کيميا ساز کيست
که چندين نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفى نپرداختند
اگر خانه خيزى قرارت کجاست
ور از در درائى ديارت کجاست
ز ما سر برارى و با ما نئى
نمائى به ما نقش و پيدا نئى
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار ديوان تست
ندانم چه مرغى بدين نيکوى
ز ما يادگارى که ماند توى
سخن بين چه عاليست بالاى او
کسادى مبيناد کالاى او
متاع گرانمايه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بياراى سخنگوى چابک سراى
بساط سخن را يکايک بجاى
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونى فرو دم به آشفتگان
گزارنده سرگذشت نخست
به انديشه نغز و راى درست
چنين داد مژده که چون شهريار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پيروزى چرخ پيروزه رنگ
نبودش بسى در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جاى کيومرث و کيقباد
شد آراسته ملک ايران بدو
قوى گشت پشت دليران بدو
بزرگان بدو تهنيت ساختند
بدان سر بزرگى سر افراختند
نثارى که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پيروز بخت
ز سرچشمه نيل تا رود گنگ
ز شوراب چين تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسيدند با ساو و باج
همايون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پاى بر تخت زرين نهاد
ز گنج سخن حصن روئين گشاد
که باد آفريننده اى را سپاس
که کرد آفرين گوى را حق شناس
سر چون منى را ز بالين خاک
به انجم رسانيد چون نور پاک
به ايرانم آورد از اقصاى روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائى رسانيد کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذيرفتم از داور آسمان
که ناسايم از داورى يک زمان
ستمديده را داد بخشى کنم
شب تيرگان را درخشى کنم
خرد بر وفا رهنماى منست
صلاح جهان در وفاى منست
ره راستى گيرم امروز پيش
که آگاهم از روز فرداى خويش
بپرهيزم از روز عذر آورى
بپرهيزگارى کنم داورى
ز پيشانى پيل تا پاى مور
نيايد ز من بر کسى دست زور
ندارم طمع بر زر و سيم کس
وگر چند يابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بينم بسى
نخواهم که آزارد از من کسى
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولايت ستانم نه باج
اگر گنجى آرم ز دنيا به دست
مهيا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسى را ز دولت کليد
کنم پايه کار هر کس پديد
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پاى ديوانه را زير بند
بپيچم سر از رايگان خوارگان
مگر بيزبانان و بيچارگان
چو دارد تنومند کار آگهى
نخواهم که باشد ز کارى تهى
چو بينم کسى را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش اميدوارى دهم
ز گنجينه خويش يارى دهم
به دين و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هيچ کار
مگر زان کسى کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نيست
ببخشايم آن را که بخشودنيست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجاى يکى بد يکى بد کنم
به پاداش نيکى يکى صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنى تن زند تن زنم
بنا کردن نيکى از من بود
بدى را بدايت ز دشمن بود
من آن خاک بيزم به غربال راى
که بستانم و باز ريزم بجاى
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ين سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تيغم آيد فراز
سر تازيانه ام کند ترکتاز
سر تيغم آرد جهان را به چنگ
سرتازيانه دهد بيد رنگ
از آن آمدم بر سر اين سرير
که افتادگان را شوم دستگير
يکى پيکرم ز ابر و از آفتاب
به يک دست آتش به يک دست آب
به سنگى رسم سخت بگدازمش
به کشتى رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوى ايران ز روم
خدايم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پديد
ز من بند هر قفل يابد کليد
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنيا برم رنگ ناداشتى
دهم باد را با چراغ آشتى
فرشته کنم ديو هر خانه را
برآرايم از گنج ويرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بيداد شاهين نترسيد تذر و
شبانى کند گرگ بر گوسفند
همان شير بر گور نارد گزند
بدان را ز نيکى کنم ناصبور
ز نيکان بدى را کنم نيز دور
کسى را من سر برافراختم
به پاى کسش در نينداختم
وگر همسرى را دريدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانى کسى را به زهر
مگر کاشکارا به شمشير قهر
نه در کس جهانسوزى آموختم
نه بى حجتى خرمنى سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم موميائيم هست
گر از من به چشمى رسد چشم درد
توانم درو توتيا نيز کرد
خدايم در اين کار يارى دهاد
ز چشم بدان رستگارى دهاد
چو اين داستان گفت شه يک به يک
نيوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسيار کس
به شاه آزمائى گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسيار گوى
وزان بوالحکيمان ديوانه خوى
پژوهنده اى بود حجت نماى
در آن انجمن گشت شاه آزماى
که شاها مرا يک درم درخورست
اگر بخشى از کشورى بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از يک درم
خجالت برد شه که چيزيست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کاى بدسگال
به اندازه خود نکردى سؤال
دو حاجت نمودى نه بر جاى خويش
يکى کم ز من ديگرى از تو بيش
به اندازه باشد سخن گستريد
گزافه سخن را نبايد شنيد
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرينست ناگفته به
دگر پرسشى کرد مرد دلير
که بالا چرائى تو و خلق زير
چو گوئى که يک رويه هستيم بار
چرا زير و بالا درآرى به کار
ملک گفت سرور منم زين گروه
چو سر زير باشد نباشد شکوه
سر رستنى زير زيبا بود
سر آدمى به که بالا بود
به ار شاه را جاى باشد بلند
که تا ديده ها زو شود بهره مند
دگر زيرکى گفت کاى شهريار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زيور ايزدى در دلست
به زيور چه پوشى تنى کز گلست
ملک گفت کارايش خسروى
دهد چشم بينندگان را نوى
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبينى که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکته ها مردم تيزهوش
پر از لعل و پيروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پيمان او
از آن بردبارى کز او يافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آيين جمشيد هر روز شاه
شدى بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همى کرد با بندگان
نگه داشت آيين فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشورى
به هر مرزبانى و هر مهترى
گرائيدشان دل به افسون خويش
امان دادشان از شبيخون خويش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید