تظلم مصريان از زنگيان پيش اسکندر

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن شربت جانفزاى
به من ده که دارم غمى جانگزاى
مگر چون بدان شربت آرم نشاط
غمى چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال
دهل زن بزد بر تبيره دوال
من از خواب آسوده برخاستم
به جوهر کشى خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانى کند
به پندار اميد جانى کند
به خوناب لعلى که آرد به چنگ
ستيزه کند با دل خاره سنگ
چه پندارى اى مرد آسان نيوش
که آسان پر از در توانکرد گوش
گر انجير خور مرغ بودى فراخ
نبودى يک انجير بر هيچ شاخ
گزارنده پيکر اين پرند
گزارش چنين کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشيد دست
عروسانه بر کرسى زر نشست
سکندر به آيين شاهان پيش
بر آراست بزمى در ايوان خويش
غلامان گل چهره دلرباى
کمر بر کمر گرد تختش به پاى
گهى باده مى خورد بر ياد کى
گهى گنج مى ريخت بر باد مى
نشسته چنين چون يکى چشمه نور
که آواز داد آمد از راه دور
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتى ستمديده دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصريان تنگ شد مرز و بوم
رسيدند چندان سياهان زنگ
که شد در بيابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت
که سودا در آند در آن کوه و دشت
بيابانيانى چو قطران سياه
از آن بيش کاندر بيابان گياه
چو کوسه همه پير کودک سرشت
به خوبى روند ار چه هستند زشت
نه روئى که پيدا کند شرمشان
نه بر هيچکس مهر و آزرمشان
همه آدمى خوار و مردم گزاى
ندارد در اين داورى مصر پاى
گر آيد به يارگيرى شهريار
وگر نى به تاراج رفت آن ديار
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم
ز جمعى چنين دل پراکنده ايم
دگر حکم شه راست ما بنده ايم
شه دادگر داور دين پناه
چو دانست کاورد زنگى سپاه
هراسان شد از لشگر بى قياس
نبايد که دانا بود بى هراس
ارسطوى بيدار دل را بخواند
وزين در بسى قصه با او براند
وزير خردمند پيروز راى
به پيروزى شاه شد رهنماى
که برخيز و بخت آزمائى بکن
هلاک چنان اژدهائى بکن
برآيد مگر کارى از دست شاه
که شه را قوى تر کند پايگاه
شود مصر و آن ناحيت رام او
برآيد به مردانگى نام او
دگر دشمنان را درآرد به خاک
شود دوست پيروز و دشمن هلاک
سکندر به دستورى رهنمون
ز مقدونيه برد رايت برون
يکى لشگر انگيخت کز ترک و تيغ
فروزنده برقش برآمد به ميغ
ز دريا سوى خشگى آورد راى
دليلش سوى مصر شد رهنماى
همه مصريان شهرى و لشگرى
پذيره شدندش به نيک اخترى
بفرمود شه کز لب رود نيل
کند لشگرش سوى صحرا رحيل
به پرخاش زنگى شتابان شدند
دو اسبه به سوى بيابان شدند
دليران به صحرا کشيدند رخت
به کين خواه زنگى کمر کرده سخت
چو زنگى خبر يافت کامد سپاه
جهان گشت بر چشم زنگى سياه
دو لشگر برابر شد آراسته
شد آزرمها پاک برخاسته
ز نعل سمندان پولاد ميخ
زمين را ز جنبش برافتاد بيخ
ز بس نعره کامد برون از کمين
فرود اوفتاد آسمان بر زمين
ز گرز گران سنگ چالش گران
شده ماهى و گاو را سر گران
ز شوريدن بانگ چون رستخيز
به وحش بيابان درآمد گريز
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گريزنده شد ديو از آوازشان
به جايى گرفتند جاى نبرد
که گرما ز مردم بر آورد گرد
زمينى ز گوگرد بى آب تر
هوائى ز دوزخ جگر تاب تر
ز تنين به غور آمده غارها
در او فتنه را روز بازارها
در آن جاى غولان وطن ساختند
چو غولان به هر گوشه مى تاختند
چو گوهر فرو برد گاو زمين
برون جست شير سياه از کمين
برآفاق شد گاو گردون دلير
برآمد ستاره چو دندان شير
شب از ناف خود عطرسائى گشاد
جهان زيور روشنائى نهاد
برون شد يزک دار دشمن شناس
يتاقى کمر بست بر جاى پاس
ستاره درآمد به تابندگى
برآسود خلق از شتابندگى
به يک جاى هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگى و رومى ز کار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید