رغبت نظامى به نظم شرف نامه

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از خنب دهقان پير
ميى در قدح ريز چون شهد و شير
نه آن مى که آمد به مذهب حرام
ميى کاصل مذهب بدو شد تمام
بيا باغبان خرمى ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
نظامى به باغ آمد از شهر بند
بياراى بستان به چينى پرند
ز جعد بنفشه برانگيز تاب
سرنرگس مست برکش ز خواب
لب غنچه را کايدش بوى شير
ز کام گل سرخ در دم عبير
سهى سرو را يال برکش فراخ
به قمرى خبر ده که سبزست شاخ
يکى مژده ده سوى بلبل به راز
که مهد گل آمد به ميخانه باز
ز سيماى سبزه فروشوى گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
دل لاله را کامد از خون به جوش
فرو مال و خونى به خاکى بپوش
سرنسترن را زموى سپيد
سياهى ده از سايه مشک بيد
لب نارون را مى آلود کن
به خيرى زمين را زراندود کن
سمن را درودى ده از ارغوان
روان کن سوى گلبن آب روان
به نو رستگان چمن باز بين
مکش خط در آن خطه نازنين
به سرسبزى از عشق چون من کسان
سلامى به هر سبزه اى مى رسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هواى دل دوستان زان خوشست
درختان شکفتند بر طرف باغ
برافروخته هر گلى چون چراغ
به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارينه را ساز ده
سراينده کن ناله چنگ را
درآور به رقص اين دل تنگ را
سر زلف معشوق را طوق ساز
درافکن بدين گردن آن طوق باز
رياحين سيراب را دسته بند
برافشان به بالاى سرو بلند
از آن سيمگون سکه نوبهار
درم ريز کن بر سر جويبار
به پيرامن برکه آبگير
ز سوسن بيفکن بساط حرير
در آن بزمه خسروانى خرام
درافکن مى خسروانى به جام
به من ده که مى خوردن آموختم
خورم خاصه کز تشنگى سوختم
به ياد حريفان غربت گراى
کز ايشان نبينم يکى را به جاى
چو دوران ما هم نماند بسى
خورد نيز بر ياد ما هر کسى
به فصلى چنين فرخ و سازمند
به بستان شدم زير سرو بلند
ز بوى گل و سايه سرو بن
به بلبل درآمد نشاط سخن
به گل چيدن آمد عروسى به باغ
فروزنده روئى چو روشن چراغ
سر زلف در عطف دان کشان
ز چهره گل از خنده شکر فشان
رخى چون گل و بر گل آورده خوى
به من داد جامى پر از شير و مى
که بر ياد شاه جهان نوش کن
جز اين هر چه دارى فراموش کن
نشستم همى با جهانديدگان
زدم دلستان پسنديدگان
به چندين سخنهاى زيبا و نغز
که پالودم از چشمه خون و مغز
هنوزم زبان از سخن سير نيست
چو بازو بود باک شمشير نيست
بسى گنجهاى کهن ساختم
درو نکته هاى نو انداختم
سوى مخزن آوردم اول بسيچ
که سستى نکردم در آن کار هيچ
وزو چرب و شيرينى انگيختم
به شيرين و خسرو درآميختم
وز آنجا سرا پرده بيرون زدم
در عشق ليلى و مجنون زدم
وزين قصه چون باز پرداختم
سوى هفت پيکر فرس تاختم
کنون بر بساط سخن پرورى
زنم کوس اقبال اسکندرى
سخن رانم از فرو فرهنگ او
برافرازم اکليل و اورنگ او
پس از دورهائى که بگذشت پيش
کنم زندش از آب حيوان خويش
سکندر که راه معانى گرفت
پى چشمه زندگانى گرفت
مگر ديد کز راه فرخندگى
شود زنده از چشمه زندگى
سوى چشمه زندگى راه جست
کنون يافت آن چشمه کانگاه جست
چنين زد مثل شاه گويندگان
که يابندگانند جويندگان
نظامى چو مى با سکندر خورى
نگهدار ادب تاز خود برخورى
چو همخوان خضرى برين طرف جوى
به هفتاد و هفت آب لب را بشوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید