در مدح سليمان شاه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى ملک ترا عرصه عالم سرکويى
از ملک تو تا ملک سليمان سرمويى
بى موکب جاه تو فلک بيهده تازى
با حجت عدل تو ستم بيهده گويى
خاقانت نخوانم که سزاوار خطابت
حرفى نستد هيچ زبانى ز گلويى
تو سايه يزدانى و بى حکم تو کس را
از سايه خورشيد نه رنگى و نه بويى
مهدى جهانى تو که دجال حوادث
از حال به حالى شده وز خوى به خويى
جز در جهت باره عدل تو نيفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سويى
جز رحمت و انصاف تو هم خانه نيابند
هر صادر و وارد که درآيند به کويى
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آرى نرسد ملک به هر گمشده جويى
بدخواه تو خود را به بزرگى چو تو داند
ليکن مثلست آنکه چنارى و کدويى
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عيال آمده در طاعت شويى
بى راى تو خورشيد نتابد غم او خور
کو نيز در اين کوکبه دارد تک و پويى
با دست تو گر ابر نبارد کم او گير
جايى که تو باشى که کند ياد چنويى
گفتم که جهان جمله چو گوييست به صورت
گفتند حديثيست محال از همه رويى
المنة لله که همى بينمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گويى
نصرت به لب چشمه شمشير تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جويى
سقاى سر کوى امل خصم ترا ديد
فرياد برآورد که سنگى و سبويى
اى خصم ترا حادثه چون سايه ملازم
آن رنگ نيابد به از آن هيچ رکويى
حال بد بدخواه تو مانند پيازيست
مويى نبرد در مزه توييش به تويى
تا هست فلک باعث نرمى و درشتى
تا هست شب آبستن زشتى و نکويى
در ملک تو اوراد زبانها همه اين باد
کاى ملک ترا عرصه عالم سر کويى
اى خداوندى که مقصود بنى آدم تويى
کارساز دولت و فرمان ده عالم تويى
آفرينش خاتمى آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش اين خاتم تويى
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
اى ملکشاه معظم سور آن ماتم تويى
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ايران گر تويى داراى توران هم تويى
هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروى
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تويى
مور و مار و مرغ و ماهى جمله در حکم تواند
گم مکن انگشترى کاکنون بجاى جم تويى
يوسف و موسى و عيسى نيستى ليک از ملوک
شاه يوسف روى و موسى دست و عيسى دم تويى
حمله بى شرکت پذيرى جمله بى منت دهى
خسروا در يک قبا صد رستم و حاتم تويى
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهى از بنى آدم تويى
فايض است از رايت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رايت وز سحر پرچم تويى
زهى ز روى بزرگى خلاصه دنيى
علو قدر تو برهان آسمان دعوى
به اهتمام تو دايم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنيى
تويى که مفتى کلک تو در شريعت ملک
به امر و نهى امور جهان دهد فتوى
تويى که منهى راى تو بى وسيلت وحى
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهى
سپهر گفت به جاه از زمانه افزونى
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آرى
چو کان عريق بود گوهرش نفيس آيد
شناسد آنکه تامل کند در اين معنى
کدام گوهر و کان عريق تر که بود
گهر محمد مسعود و کان على يحيى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید