در عذر نارفتن عيادت و مدح صدر معظم مجدالدين ابوالحسن عمرانى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى بر سر کتاب ترا منصب شاهى
منشى فلک داده بر اين قول گواهى
جاه تو و اقطاع جهان يوسف و زندان
ذات تو و تجويف فلک يونس و ماهى
ناخورده مسير قلمت وهن توقف
ناديده نظام سخنت ننگ تناهى
نفس تو نفيس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخه ماهيت اشياست کماهى
زلف خط مشکين تو يک حلقه ندارد
بى رايحه خاصه ز اسرار الهى
با جذبه نوک قلم کاه ربايت
پذرفته هيولاى سخن صورت کاهى
چون رايت سلطان ضمير تو بجنبد
تقدير براند به اثر بر چو سپاهى
خصم ار به کمال تو تشبه نکند به
خضراى دمن مى چه کند مهر گياهى
معلوم شد از عارضه تو که کسى نيست
بر چرخ سراسيمه مگر مخطى و ساهى
خوش باش که سياره بر احرار نهد بند
ياد آر ز سياره و از يوسف چاهى
گفتى که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشته صحبت ز تباهى
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهى
الا تو و دانى که زيانيت نبودى
از پرسش من بنده نه مالى و نه جاهى
بالله که به جان خدمت ميمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نيز تو خواهى
ليکن ز وجود و عدم من چه گشايد
گر باشم و گر نه نه فزايى و نه کاهى
اى راى تو آن روز که از غيرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهى
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپيدى بود اى خواجه سياهى
تا از ستم انصاف پناهيست چنان باد
حال تو که در عمر به غيرى نه پناهى
لايق به کمال تو همين ديد که تا حشر
کى بر سر کتاب ترا منصب شاهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید