در مدح يکى از اميران

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چون شمع روز روشن از ايوان آسمان
ناگه در اوفتاد به درياى بى کران
روشن زمين و فرق هوا را ز قير و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طيلسان
آورد پاى مهر چو در دامن زمين
بگرفت دست ماه گريبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکين
در خاک تيره شد ملک روم را مکان
تا هم ميان صرح ممرد به پيش چشم
بر روى او فشاند همه گنج شايگان
گردون چو تاج کسرى بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوى سيمين بر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمين همى
چونان که ديده سرخ کند شرزه ژيان
پروين چو وقت حمله گران تر کنى رکاب
جوزا چو گاه پويه سبکتر کنى عنان
گردان بنات نعش چو مرغى که سرنگون
يکسر به جوى آبخور آيد ز آشيان
برجيس چون شمامه کافور پر عبير
کيوان چو بر بنفشه ستان برگ ارغوان
ديو از شهاب گشته گريزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدايگان
اندر چنين شبى که غضنفر شدى ذليل
وندر چنين شبى که دلاور بدى جبان
من روز سوى راه نهاده به فال سعد
اميد خود بريده ز پيوند و خانمان
راهى چنان که آيد ازو جسم را خلل
راهى چنانکه آيد ازو روح را زيان
ريگش چو نيش کژدم و سنگش چو پشک مار
زين طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ريگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلاى تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همى مديح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گيتى به چار طبع
يک تن نپروريد قرينش به صد قران
تيرش به گاه حمله چو پويد به سوى خصم
کلکش به گاه پويه چو جنبد به پرنيان
اين داعيست دست امل را به سوى دل
وان هاديست پاى اجل را به سوى جان
شاهان همى روند ز عصان او نگون
مرغان همى پرند در ايام او ستان
اى بر هزار مير شده مير و شهريار
وى تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهيب عدل تو اندر ديار تو
از بيم ميش بدرقه گيرد سگ شبان
روزى که تيغ تيز بگريد چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هيبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هيبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کينه دليران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوى از مسام برون جوشد استخوان
گويى که شرزه شير گشايد همى کمين
وقتى که در مصاف شها برکشى کمان
آرش اگر بديدى تير و کمانت را
نشناختى ز بيم تو ترکش ز دوکدان
اى گشته جفت راى ترا همت بلند
وى طبع و راى پير ترا دولت جوان
اين بنده سوى درگه عالى نهاده روى
تا از حوادث فلکى باشدش امان
يابد اگر قبول خداوند بى خلاف
حاصل شود هواى دل بنده بى گمان
تا بيد گل نگردد و شمشاد ياسمين
تا ارغوان سمن نشود سرو خيزران
اندر حريم جود و جلال و بقا بپاى
واندر سراى جاه و جمال و بها بمان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید