در مدح ابوالفتح طاهربن مظفر وزير

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
به حکم دعوى زيج و گواهى تقويم
شب چهارم ذى حجه سنه ثاميم
شبى که بود شب هفدهم ز ماه ايار
شبى که بود نهم شب ز تير ماه قديم
نماز ديگر يکشنبه بود از بهمن
که بى و دال سفندارمذ بد از تقويم
چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدى
بر آن قياس که راى منجمست و حکيم
بجزو اصل رسيد آفتاب نه گردون
بخير در نهم آفتاب هفت اقليم
خدايگان وزيران که جز کمال خداى
نيافت هيچ صفت بر کمال او تقديم
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر
ابد ز زادن امثال او شدست عقيم
نه صاحبى ملکى کز ممالک شرفش
کمينه گلشن و گلخن چو جنتست و جحيم
برد ز دردى لطفش حسد شراب طهور
کند ز شدت قهرش حذر عذاب اليم
ز مرتبت فلک جاه او چنان عالى
که غصه ها خورد از کبرياش عرش عظيم
به خاصيت حرم عدل او چنان ايمن
که طعن ها کشد از رکنهاش رکن حطيم
به بندگيش رضا داده کائنا من کان
به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سليم
زهى ز روى بقا در بدايت دولت
زهى ز وجه شرف در نهايت تعظيم
اگر خيال تو در خواب ديده مى نشدى
شبيه تو چو شريک خداى بود عديم
تويى که خشم تو بر جرم قاهريست مصيب
تويى که عفو بر خشم قادريست رحيم
کريم ذات تو در طى صورت بشرى
تبارک الله گويى که رحمتيست جسيم
تو منتقم نه اى از چه از آنکه در همه عمر
خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بيم
نه يک سؤال تو آيد در انتقام درست
نه يک جواب تو آيد در احتشام سقيم
نسيم لطف تو با خاک اگر سخن گويد
حيات و نطق پذيرد ازو عظام رميم
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشيزه داغ شود بر مسام ماهى شيم
به تيغ کره تو بازوى روزگار به حکم
نعوذ بالله جان را زند ميان به دو نيم
ز استقامت راى تو گر قضا کندى
دقيقه اى فلک المستقيم را تفهيم
بماندى الف استواش تا به ابد
ز شرم راى تو سر پيش درفکنده چو جيم
گل قضا و قدر نادريده غنچه هنوز
تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسيم
به عهد نطق تو نز خاصيت دهان صدف
نفس همى نزند بل ز ننگ در يتيم
ملامت نفست مى برد دعاى مسيح
غرامت قلمت مى کشد عصاى کليم
مسير کلک تو در معرض تعرض خصم
مثال جرم شهابست و رجم ديو رجيم
چه قايلست صريرش که از فصاحت او
سخن پذيرد جذر اصم به گوش صميم
بشست خلقت آتش به آب خلق تو روى
که در اضافه طبع نعامه گشت نعيم
ببست باد خزان بادم حسود تو عهد
که در برابر ابر بهار گشت لئيم
صبا نيابت دست تو گر به دست آرد
کنار حرص کند پر کف چنار ز سيم
بزرگوارا با آنکه آب گفته من
ز لطف مى ببرد آب کوثر و تسنيم
به خاکپاى تو گر فکرتم به قوت علم
نطق زند مگرش جاه تو کند تعليم
ثناى تو به تحير فکنده وهم مرا
اگرچه نقطه موهوم را کند تقسيم
وراى لطف خداوند چيست لفظ خداى
زبان در آن نکنم کان تجاوزيست ذميم
لطيفه اى بشنو در کمال خود که در آن
ملوک نه که ملک هم مرا کند تسليم
وگر برسم خداوند گويمت مثلا
چنان بود که کسى گويد آفتاب کريم
مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا
حليم گفتن کوه ارچه وصف اوست قديم
که بر زبان صدا از طريق طيره گرى
مداهنت نکند باز گويدم که حليم
خداى داند و کس چون خداى نيست که نيست
کسى به وصف تو عالم بجز خداى عليم
هميشه تا نکند گردش زمانه مقام
به کام خويش همى باش در زمانه مقيم
عريض عرصه عز ترا سپهر نظير
طويل مدت عمر ترا زمانه نديم
بمان ز آتش غوغاى حادثات مصون
چنان کز آتش نمرود بود ابراهيم
موافقان تو بر بام چرخ برده علم
مخالفان ترا طبل ماده زير گليم
مبارک آمد تحويل و انتهات چنان
که اقتدا و تولا کند بدو تقويم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید