در مدح ناصرالدين طاهر و وصف ربيع

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جرم خورشيد چو از حوت درآيد به حمل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سايه ابر و نم شب
پر طرايف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پاى به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بينى
همه بربسته حلى و همه پوشيده حلل
پيش پيکان گل و خنجر برق از پى آن
تا نسازند کمين و نسگالند جدل
بر محيط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسيط کره از خويد زره پوشد طل
وز پى آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بيد از همه اعضا بگشايد اکحل
هر کرا فصل دى از شغل نما عزلى داد
شحنه نفس نباتيش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آيينه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزارى شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونان که تو گفتى همه ناقه است و جمل
ميل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده يک روى بر اعلى و دگر در اسفل
هر نماز دگرى بر افق از قوس قزح
درگهى بينى افراشته تا اوج زحل
به مثالى که به چيزيش مثل نتوان زد
جز به عالى در دستور جهان صدر اجل
ناصر دين و نصير دول و صاحب عصر
بلمظفر که دول يافت بدو دين و دول
آنکه رايش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربى نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روى و ريا
همچو از معجزه هاى نبوى زرق و حيل
طبع ناميزد بى رخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بى دفترش اکثر ز اقل
زايد از دست و عنانش همه اعجال صبا
خيزد از پاى و رکابش همه آرام جبل
نطق پيش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پيش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود مواليد و جودش گفتند
مرحبا اى ز عمل آخر و از علم اول
اى به اجناس شرف در همه اطراف سمر
وى به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقايى نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رايحه گل ببرد روح جعل
اى دعاوى سخا بى کف دستت باطل
وى قوانين سخن بى سر کلکت مختل
بنده ساليست که تا در کنف خدمت تو
غم ايام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک اين کرد ازين پيش همى
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آيينه و آبت نتوان ديد نظير
جز در انديشه و خوابت نتوان يافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ايام نظير
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدايى و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولى و بود نطق تو وحى منزل
هرچه در مدح تو گويم همه دانى که رواست
چيست کان بر تو روا نيست مگر عزوجل
مدحتى کان نه ترا گويم بهتان و خطاست
طاعتى کان نه ترا دارم طغيان و زلل
شعر نيکو نبود جز به محل قابل
شرع کامل نبود جز به نبى مرسل
بود بى بالش تو صدر وزارت خالى
بود بى حشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گويم از آن
کاين جهانيست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ايمن همه عالم ز نياز
هست با عدل تو خالى همه گيتى ز خلل
کهربا چون گره ابروى باس تو بديد
خاصيت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعده ها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هيچ قياس
وز تو ايمن نبود خصم تو از هيچ قبل
خصمت ار دولتکى يافت مزور وانرا
روزکى چند نگهداشت بتزوير و حيل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
تا درافتاد به يک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحى ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلى ز سماک اعزل
رويش از غصه ايام بر دشمن و دوست
داشتى چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصه او لاتسمع
هوش واله شود از غصه او لاتسال
بخت بيدار تو بود آنکه برانگيخت چنين
دولت خفته او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمى بايد بست
در قطار تعبش نيز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجويف دماغ
گرچه دى بود همه پوست چو ترکيب بصل
تا محل همه چيز از شرف او خيزد
جاودان بر همه چيزيت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
مجلست ملجا اعيان و درو مدح و غزل
پاى اقبال جهان سوى بدانديش تو لنگ
دست آسيب جهان سوى نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عيد
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید