در مدح دستور نظام الملک صدرالدين محمد

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
به نيک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
به سعد اختر و ميمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخى بنشست
خدايگان وزيران و قبله آمال
نظام مملکت و صدر دين و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ايزد متعال
زمانه بخشش و خورشيدراى و گردون قدر
کريم طبع و پسنديده فعل و خوب خصال
ببسته از پى حکمش ميان زمين و زمان
گشاده از پى حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محيط فلک
به نور راى تصور کند خيال حيال
به جنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پيش راى مصيبش زبان حجت لال
به کينش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به ديوان و مهر و کينش مگر
خداى نامه ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شير فرش ايوانش
تواند ار بکند شير چرخ را چنگال
به حشمتش بکند ديده تيهو از شاهين
به قوتش بکند پنجه روبه از ريبال
ز بيم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانى زمين گه زلزال
ز دست بخشش او حاکى است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوى است سنگ جبال
دلش ملال نداند همى به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسى که سپهرت نپروريد نظير
تو آن کسى که خدايت نيافريد همال
عنايتى بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنايت محضى و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتى
درست شد که کماليست از وراى کمال
اگر به کوه برند از عنايت تو نشان
وگر به بحر برند از سياست تو مثال
در آن بنفشه به جاى خاره صلب
وزين پشيزه بريزد ز پشت ماهى دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زير رکاب و فلک به زير نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گيرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوى تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه يازد بدخواه زى تو دست جدل
چگونه آرد بدگوى با تو پاى جدال
که شير رايت قهرت چو کام بگشايد
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننمايد ضمير او که دلش
ز تف هيبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه ديرنپايد چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دير
به خدمتت نرسيدم ز گردش احوال
بخير بر تو دعا کرده ام همى شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفته ام همى مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بوده ام بخداى
که هيچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تيره برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خيره منال
جمال جاه تو از پرده برگشايد روى
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر يسار و يمين
که بى تو باز ندانسته ام يمين ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خداى بر من و بر ديگران در اقبال
به ايمنى و خوشى در سراى عمر بمان
بفرخى و فرح بر سرير ملک ببال
ز رشک چهره بدخواه تو چو زر عيار
ز اشک ديده بدگوى تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب بخت ترا هبوط و زوال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید