در صفت بغداد و مدح ملک الامرا قطب الدين مودود شاه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خوشا نواحى بغداد جاى فضل و هنر
کسى نشان ندهد در جهان چنان کشور
سواد او به مثل چون پرند مينا رنگ
هواى او به صفت چون نسيم جان پرور
به خاصيت همه سنگش عقيق لؤلؤبار
به منفعت همه خاکش عبير غاليه بر
صبا سرشته به خاکش طراوت طوبى
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر
کنار دجله ز خوبان سيم تن خلخ
ميان رحبه ز ترکان ماه رخ کشمر
هزار زورق خورشيد شکل بر سر آب
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشيد
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر
دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ
کنار سبزه کند باد مسکن عنبر
به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب
به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر
به وقت شام همى اين بدان سپارد گل
به گاه بام همى آن بدين دهد اختر
به رنگ عارض خوبان خلخى در باغ
ميان سبزه درفشان شود گل احمر
شکفته نرگس بويا به طرف لاله ستان
چنانکه در قدح گوهرين مى اصفر
ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود
زمشک و غاليه آکنده بسدين مجمر
نواى بلبل و طوطى خروش عکه و سار
همى کند خجل الحانهاى خنياگر
بدين لطافت جايى من از براى اميد
به فال نيک گزيدم سفر به جاى حضر
نماز شام ز صحن فلک نمود مرا
عروس چرخ که بنهفت روى در خاور
بدان صفت که شود غرقه کشتى زرين
به طرف دريا چون بگسلد ازو لنگر
به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق
که گرد خيمه مينا کشيده شوشه زر
ستارگان همه چو لعبتان سيم اندام
به سوک مهر برافکنده نيلگون معجر
بنات نعش همى گشت گرد قطب چنان
که گرد حقه فيروزه گوهرين زيور
بر آن مثال همى تافت راه کاهکشان
که در بنفشه ستان برکشيده صف عبهر
ز تيغ کوه بتابيد نيم شب پروين
چنان که در قدح لاجورد هفت درر
سپهر گفتى نقاش نقش مانى گشت
که هر زمان بنگارد هزار گونه صور
ز برج جدى بتابيد پيکر کيوان
به شکل شمع فروزنده در ميان شمر
همى نمود درفشنده مشترى در حوت
چنان که ديده خوبان ز عنبرين چادر
ز طرف ميزان مى تافت صورت مريخ
بدان صفت که مى لعل رنگ در ساغر
چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان
بتافت تير درافشان و زهره ازهر
به رسم لعبت بازان سپهر آينه رنگ
زمان زمان بنمودى عجايب ديگر
فلک به لعبت مشغول و من به توشه راه
جهان به بازى مشغول و من به عزم سفر
درين هوس که خرامان نگار من برسيد
بدان صفت که برآيد ز کوه پيکر خور
فرو گسسته به عناب عنبرين سنبل
فرو شکسته به خوشاب بسدين شکر
همى گرفت به لؤلؤ عقيق در ياقوت
همى نهفت به فندق بنفشه در مرمر
ز عکس نرگس او مى نمود بر زلفش
چنان که ريخته بر سبزه دانهاى گهر
ز بس که بر رخ خورشيد زد دو دست به خشم
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نيلوفر
به طعنه گفت که عهد و وفاى عاشق بين
به طيره گفت که مهر و هواى دوست نگر
نبود هيچ گمانى مرا که دشمن وار
بدين مثال ببندى به هجر دوست کمر
مجوى هجر من و شاخ خرمى مشکن
متاب رخ ز من و جان خوشدلى مشکر
به جاى ملحم چينى منه هوا بالين
به جاى اطلس رومى مکن زمين بستر
خداى گفت حضر هست بر مثال بهشت
رسول گفت سفر هست بر مثال سقر
کجا شوى تو که بى روى من نيابى خواب
کجا روى تو که بى روى من نبينى خور
در اين ديار به حکمت نيابمت همتا
درين سواد به دانش نبينمت همبر
کمينه چاکر علمت هزار افلاطون
کهينه بنده فضلت هزار اسکندر
ز شکلهاى تو عاجز روان بطلميوس
ز حکمهاى تو قاصر روان بومعشر
تو آن کسى که ز فضل تو فاضلان عراق
به خاک پاى تو روشن همى کنند بصر
جواب دادم کاى ماه روى غاليه موى
به آب ديده مزن بر دل رهى آذر
قرار گير و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ايزدى مگذر
هوا نکرد تن من بدين فراغ و وداع
رضا نداد دل من بدين قضا و قدر
وليک حکم چنين کرد کردگار جهان
ز حکم او نتوان يافت هيچگونه مفر
به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر
به عون باد ملک در سفر مرا ياور
وداع کرد بدين گونه چون برفت جهان
به سيم خام بيندود گنبد اخضر
به شکل عارض گلرنگ او همى تابيد
فروغ خسرو سيارگان به مشرق در
غلام وار چو هنگام کوچ قافله بود
سوار گشتم بر کره هيون پيکر
پلنگ هيات و قشقاو دم گوزن سرين
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطى پر
قوى قوائم و باريک دم فراخ کفل
دراز گردن و کوتاه سم ميان لاغر
به وقت جلوه گرى چون تذرو خوش رفتار
به گاه راهبرى چون کلاغ حيلت گر
به گاه کينه هوا در دو پاى او مدغم
به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر
خروش دد بشنيدى ز روم در کابل
خيال موى بديدى ز هند در ششتر
بدين نوند رسيدم در آن ديار و زمن
به گوش حضرت شاه جهان رسيد خبر
مرا به حضرت عالى تقربى فرمود
به نام شاه بپرداختم يکى دفتر
هزار فصل درو لفظها همه دلکش
هزار عقد درو نکتها همه دلبر
بدان اميد که شاه جهان شرف دهدم
شوم به دولت او نيک بخت و نيک اختر
به هر دو سال بسازم ز علم تصنيفى
براى دولت منصور خسرو صفدر
برين مثال بود ياد تازه در عقبى
برين نهاد بود نام زنده تا محشر
بماند نام سکندر هزار و پانصد سال
مصنفات ارسطو به نام اسکندر
جهان نخواست مرا بخت شاعرى فرمود
که هيچ عقل نمى کرد احتمال ايدر
ز بحر خاطر من صد طويله در برسيد
به مدح شاه جهان چون شدم سخن گستر
بدين فصاحت شعرى که چشم دارد کور
بدين عبارت نظمى که گوش دارد کر
بدان خداى که در صنع خويش بى آلت
بيافريد بدين گونه چرخ پهناور
به نور علم که دانا بدو گرفت شرف
به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر
به فيض عقل مجرد که اوست منبع خير
به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر
به نفس ناطقه کو راست پيل گردن نه
به روح عاقله کوراست شير فرمان بر
به انتهاى وجودات اولين ترکيب
به ابتداى مقولات آخرين جوهر
به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد
به ذات ايزد بى چون به جان پيغمبر
به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق
به ترسکارى عثمان و حکمت حيدر
به زور رستم دستان و عدل نوشروان
به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر
به خاک پاى جهان شهريار قطب الدين
که هست مفخر سوگند نامها يکسر
در اين ديار ندانم کسى که وقت سخن
به جاى خصم مناظر نشنيدم همبر
ز فضل خويش در اين فصل هرچه مى رانم
هر آنکسى که ندارد همى مرا باور
اگر چنان که درستى و راستى نکند
خداى بادبه محشر ميان ما داور
هزار سال بقا باد شاه عالم را
که هست گردش گردون ملک را محور
پرير وقت سحر چون نسيم باد شمال
همى رساند به ارواح بوى عنبر تر
سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس
خيال آن بت شمشاد قد نسرين بر
به لطف گفت که عمرت چگونه مى گذرد
نبود گوش دلت را نصيحت کهتر
نگفتمت که مکن بد بجاى وصلت من
که هرکسى که کند بد بدى برد کيفر
جواب دادم کاى ماهروى سرد مگوى
که کار من شودى هرچه زود نيکوتر
وليک شاه به فتح بلاد مشغولست
نمى کند به پرستندگان خويش نظر
به مهر گفت که چون نيستت به کام جهان
در اين هوس منشين روزگار خويش مبر
به يک قصيده غرا بخواه دستورى
ز بارگاه خداوند تاج و زينت و فر
به شرم گفتم طبعم نمى دهد يارى
ز گفته تو اگر مدحتى بود در خور
به نام دولت مودود شاه بن زنگى
بيار و مردمى و دوستى بجاى آور
به مدح شاه بخواند اين قصيده غرا
ز نظم خويشتن آن رشک لعبت آزر
زهى بقاى تو دوران ملک را مفخر
خهى لقاى تو بستان عدل را زيور
به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
به بزم گاه تو چاکر هزار چون قيصر
ز امن داشته عزم تو پيش خوف سنان
ز عدل ساخته حزم تو پيش ظلم سپر
زبان تيغ تو پيوسته در دهان عدو
سنان رمح تو همواره در دل کافر
به احتشام تو بنياد جود آبادان
به احترام تو آثار بخل زير و زبر
کشيده رخت تو خورشيد بر نطاق حمل
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بيان من قاصر
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شير نهان
ز خنجر تو کند وقت کينه ببر حذر
شرف به لطف همى پرورد ترا در ملک
هنر به ناز همى پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از اين درخت سخا
مبارک و هنرى کامران و نام آور
گزيده سيف الدين اختيار ملک و شرف
ستوده عزالدين آن افتخار عدل و هنر
اسير ناچخ اين گشته ژنده پيلى مست
مطيع خنجر آن گشته شرزه شيرى نر
سزد ز پيکر خورشيد چتر آنرا طوق
رسد ز شهپر سيمرغ تير اين را پر
سخاى اين شده ايام عدل را قانون
عطاى آن شده فرزند جود را مادر
رفيع همت اين کرده با ستاره قران
بديع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت اين فخر ملکت سلجوق
نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال يافت به دوران ملک اين ديهيم
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر
به وقت کينه قضا در غلاف اين ناچخ
به گاه حمله قدر در نيام آن خنجر
هميشه در شرف ملک شادمان بادند
غلام وار کمر بسته پيش تخت پدر
خدايگانا اميد داشت بنده همى
که در ثناى تو بر سروران شود سرور
به بارگاه تو هر روز پيشتر گردد
کنون به رسم رسن تاب مى شود پس تر
ز دخل نيست منالى و خرج او بى حد
ز نفع نيست نشانى و وام او بى مر
اگر چنانکه دهد شهريار دستورى
غلام وار دهد بوسه آستانه در
به سوى خانه گرايد زبان شکر و ثنا
به باد ملک خداوند کرده دايم تر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید