در مدح شمس الدين اغل بيک

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دوش در هجر آن بت عيار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسى يک زمان مرا مونس
نه کسى يک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگين
همه کشور ز آه من بيدار
رخم از خون چو لاله خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رويم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تير هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سينه آتشگاه
دهنم خشک و ديده طوفان بار
گاه چون شمع قوت آتش تيز
گاه چون زير جفت ناله زار
دست بر سر زنان همى گفتم
کاى فلک دست از اين ضعيف بدار
تن بفرسود چند ازين محنت
جان بپالود چند از اين آزار
تا کى اين جور کردن پيوست
چند از اين نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکى چند بى غمى بگذار
طاقتم نيست از خداى بترس
بيش ازينم به دست غم مسپار
اين همى گفتم و همى کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
يار چون نالهاى من بشنيد
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن اى انورى خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت يار
بار انده مکش که بار دگر
برهانيدت ايزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روى
روى زى درگه خداوند آر
شمس دين پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبله احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موى بر سايلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دينار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانه غدار
زير پر هماى دولت او
چه يکى تن چه صدهزار هزار
روز هيجا بر اسب که پيکر
چو برون آيد از پى پيکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پاى خوش رفتار
گه زمين را کند ز پويه هوا
گه هوا را زمين کند ز غبار
بربايد شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از ديوار
پيش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هديه از براى نثار
مهر آرد گرفته در دندان
ديده آرد گرفته در منقار
سايه رمح و عکس شمشيرش
گر بيفتد بر جبال و بحار
سنگ اين خاک گردد از انده
آب آن قير گردد از تيمار
اى به ملکت چو وارث داود
اى به مردى چو حيدر کرار
اى چو چرخت هزار مدحت گوى
وى چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تيرست کار دولت تو
بى زبانست خصم چون سوفار
تو بشادى نشين که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت يزدان
بس ترا يار دولت دادار
آنکه در ديده تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو يابد بار
رفعت اين را همى دهد تشريف
دولت آنرا همى نهد مقدار
بنده نيز ار به حکم اوميدى
مدحتى گفت ازو عجب مشمار
عالمى را چو از تو شاکر ديد
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتى يابد
پيش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافى
رست از مکر گيتى مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شاديت را مباد کنار
پاى بدگوى حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید