در مدح امير ناصرالدين قتلغ شاه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
شب و شمع و شکر و بوى گل و باد بهار
مى و معشوق و دف و رود و نى و بوس و کنار
سبزه و آب گل افشان و صبوحى در باغ
ناله بلبل و آواز بت سيم عذار
خوش بود خاصه کسى را که توانايى هست
واى بر آنکه دلى دارد و آنهم افکار
نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار
چه بهارى که ز دلها ببرد صبر و قرار
ساقيا خيز که گل رشک رخ حورا شد
بوستان جنت و مى کوثر و طوبيست چنار
مرده خواهد که بجنبد به چنين وقت از جا
کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار
کار مى ساز که بى مى نتوان رفت به باغ
مست رو سوى چمن تات کند باغ نثار
بلبل شيفته مست است و گل و سرو و سمن
نپسندند که او مست بود ما هشيار
باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت
گل صد برگ برون رست ز پيرامن خار
چرب دستى فلک بين تو که بى خامه و رنگ
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار
نقش بندى هوا باز نگه کن بر گل
که دو صد دايره بر دايره زد بى پرگار
شکل غنچه است چو پيکان که بود بر آتش
برگ بيدست چو تيغى که برآرد زنگار
گل نارست درخشنده چو ياقوتين جام
دانه نار چو لؤلؤ و چو در جست انار
طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن
مادر ابر همى اشک برو بارد زار
دى گل سرخ و سهى سرو رسيدند به هم
در ميان آمدشان گفت و شنودى بسيار
گل همى گفت ترا نيست بر من قيمت
سرو مى گفت ترا نيست بر من مقدار
گل ازو طيره شد و گفت که اى بى معنى
دم خوبى زنى آخر به کدام استظهار
گويى آزادم و بر يک قدمى پيوسته
دعوى رقص نمايى و ندارى رفتار
سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من
پاى برجايم و همچون تو نيم دست گذار
سالها بودم در باغ و نديدم رخ شهر
تو که دوش آمدى امروز شدى در بازار
گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من
هر به يک سال يکى هفته نمايم ديدار
نه پس از يازده مه بودن من در پرده
که کنون نيز بپوشم رخ و بنشينم زار
سوى شهر از پى آن رفتم تا دريابم
بزم خورشيد زمين سايه حق فخر کبار
نازش ملک و ملک ناصر دين قتلغ شاه
که بدو فخر کند تخت به روزى صدبار
آن جوان بخت شه پاکدل پاک سرشت
آن نکوسيرت نيکوسير نيکوکار
آن خردمند هنردوست که کردست خجل
بحر و کان را به گه بذل يمينش ز يسار
کف او ضامن ارزاق وحوشست و طيور
در او قبله ارکان بلادست و ديار
خه خه اى قدر ترا طارم گردون کرسى
زه زه اى راى ترا صبح منير آينه دار
هرچه گويم به مديح تو و گويند کسان
تو از آن بيشترى نيست در آن هيچ انکار
منکران همه عالم چو رسيدند به تو
بر تميز و خرد و خلق تو کردند اقرار
احتشام تو درختى است به غايت عالى
که نشاط و طرب و ناز و نعيم آرد بار
تو سليمانى و زير تو فرس تخت روان
تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار
چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود
هم تواش باز کنى پوست ز تن همچو خيار
با همه سرکشى توسن گردون چو شتر
دست حکم تو ببينيش درون کرد مهار
نيست جز کلک تو گر کلک بود مشک فشان
نيست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار
همچو باران به نشيب افتد بدخواه تو باز
گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار
دشمنت را چو خرد نيست اگر گنج نهد
نشود مالک دينار به ملک و دينار
نشود مشک اگر چند فراوان ماند
جگر سوخته در نافه آهوى تتار
علم دولت تو ميخ زمين است و زمان
عزت ذات شريفت شرف ليل و نهار
ده ره از نه فلک ايام شنيدست صريح
که تويى واسطه هفت و شش و پنج و چهار
گر چو فرعون لعين خصم تو در بحر شود
موکب موسويت گرد برآرد ز بحار
باز تمکين تو هرجا که به پرواز آيد
سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتيمار
گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت
زود از پوست برون آردش ايام چو مار
تو چنانى که در آفاق ترا نيست نظير
به صفا و به حيا و به ثبات و به وقار
باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت
زيرک و فاضل و دشمن شکن و کارگذار
سرورا، پاکدلا، زين فلک بى سر و پا
زندگانى رهى گشت به غايت دشوار
نقد مى بايدم امروز ز خدمت صد چيز
نقدتر از همه حالى فرجى و دستار
بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز
بنده را نيز چه باشد هم از ايشان انگار
وقت آنست که خواهى ز کرم کلک و دوات
بدرى پاره کاغذ ز کنار طومار
بر هر آن کس که براتم بنويسى شايد
به کمال الدين بارى ننويسى زنهار
زانکه آن ظالم بى رحم يکى حبه نداد
زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار
آن کمالى که چو نقصان من آمد در پيش
زان نديدم من از آن هديه شاهى آثار
هجو کى خواستمش گفت ولى ترسيدم
که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار
بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود
با ويم بيش از اين نيز مبادا سر و کار
تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان
بادى از بخت و جوانى و جهان برخوردار
دوستان جمع و نديمان خوش و دولت باقى
سر تو سبز و دلت شاد و تنت بى آزار
عيد فرخنده و در عيد به رسم قربان
سر بريده عدويت همچو شتر زار و نزار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید