در مدح مجدالدين ابوالحسن عمرانى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
طبعم به عرضه کردن دريا و کان رسيد
نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسيد
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت
هم گام من به معبد پير و جوان رسيد
اين دود عود شکر که جانست مجمرش
بدريد آسمانه و بر آسمان رسيد
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادى بزاد و منفعت او به جان رسيد
رنجور باديه به فضاى ارم گريخت
مقهور هاويه به هواى جنان رسيد
بلبل فصيح گشت چو بوى بهار يافت
گل تازگى گرفت چو در بوستان رسيد
پرواز کرد باز هواى ثنا و مدح
وز فر او اثر به زمين و زمان رسيد
محبوب شد جهان که ز اقليم رابعش
از چهره سخا و سخن کاروان رسيد
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسيد
عالى سخن به حضرت عالى نسبت شتافت
صاحب هنر به درگه صاحب قران رسيد
دستور شهريار جهان مجد دين که دين
از جاه او به منفعت جاودان رسيد
محسود خسروان على بن عمر که عدل
از راى او به رؤيت نوشيروان رسيد
آن شه نشان که قدرت شمشير سرفشان
در عهد او به خامه عنبر فشان رسيد
نقش بقا چو جلوه گرى يافت از ازل
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسيد
اى صاحبى که از رقم مهر و کين تو
در کاينات نسخه سود و زيان رسيد
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
حالى به سايه علم کاويان رسيد
برخاست چرخ در طلب کبرياء تو
مى بودش اين گمان که بدو در توان رسيد
از کبرياء تو خبرى هم نمى رسد
آنجا که مرغ وهم و قياس و گمان رسيد
در منزلى که خصم تو نزل زمانه خورد
از هفت عضو خصم تو يک استخوان رسيد
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
هر لقمه اى که خصم ترا در دهان رسيد
دولت وصال عمر ابد جست سالها
ديدى که از قبول تو آخر به آن رسيد
در اضطراب ديده تسکين گشاده شد
چون التفات تو به جهان جهان رسيد
در کرده خداى مياور حديث رد
کام از حرم به چنين خاکدان رسيد
اى خرد بارگاه بلا را ز کام تو
اينک ز صد هزار بزرگى نشان رسيد
سلطانى از نياز در خواجگى زند
چون نام خواجگى تو سلطان نشان رسيد
نقد وجود چرخ عيار از در تو برد
چون در علو به کارگه امتحان رسيد
تقدير رزق اگرچه به حکم خداى بود
توجيه رزق از تو به انس و به جان رسيد
در عشق مال آز روان شد به سوى تو
هم در نخست گام به دريا و کان رسيد
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار يافت
چشمش به يک نظر به همين آشيان رسيد
صدرا به روزگار خزان دست طبع من
در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسيد
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود
اين طرفه تحفه بين که مرا از خزان رسيد
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان
از آسمان گذشت و به اين آستان رسيد
سى سال در طريق تحير دلم بتاخت
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسيد
آخر فلک ز مقدم من در ديار تو
آوازه درفکند که جارى زبان رسيد
نى نى به سوى صدر هم از لفظ روزگار
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسيد
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن
تا خام قلتبان تر از اين مدح خوان رسيد
اين است و بس که از قبل بخت نيست شد
از باده محبت تو سرگران رسيد
از فيض جاه باش که از فيض مکرمت
از باختر ثناى تو تا قيروان رسيد
تا در ضمير خلق نگردد که امر حق
نزديک هر ضعيف و قوى با امان رسيد
وز بهره زمانه تو بادى که شاه را
از دولت تو بهره دل شادمان رسيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید