در مدح جلال الدين احمد

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى ترک مى بيار که عيدست و بهمنست
غايب مشو نه نوبت بازى و برزنست
ايام خز و خرگه گرمست و زين سبب
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالى مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بيضه کافور خرمنست
آن عهد نيست آنکه ز الوان گل چمن
گفتى که کارگاه حرير ملونست
سلطان دى به لشکر صرصر جهان بکند
بينى که جور لشکر دى چون جهان کنست
در خفيه گرنه عزم خروجست باغ را
چون آبگيرها همه پر تيغ و جوشنست
نفس نباتى ار به عزب خانه باز شد
عيبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گياه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو ديگ نما تا فرو نشست
از دود تيره بر سر گيتى نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمى کند
بيچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دى چو دشمن دستور مدتيست
کز پاى تا به سر همه دربند آهنست
صدرى که دايم از پى تفويض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشيمنست
آن پادشا نشان که ز تمکين کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکى ممکنست
آن کز نهيب تف سموم سياستش
خون در عروق فتنه ز خشکى چوروينست
هر آيتى که آمده در شان کبرياست
اندر ميان ناصيه او مبينست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
خورشيد عنکبوت زواياء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گويى سپهر و مهر
در منجنيق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زان دام که در رياضت گردون توسنست
خورشيد سرفکنده و مه خويشتن شناس
مريخ نرم گردن و کيوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبيخون قهر اوست
نصرت سلاح دار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قايلست که صاحب قران نطق
يعنى که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صرير معجزش از روى خاصيت
در قوت خيال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
اى صاحبى که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معينست
در شرع ملک آيت فرمان تست و بس
نصى که بى تکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستين دهر چه غث و سمين نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سيمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سيل او
تاريخ عهد آذر و نيسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وين مختصر نمونه کنون اشک و شيونست
تنگست بر تو سکنه گيتى ز کبريات
در جنب کبرياء تو اين خود چه مسکنست
وين طرفه تر که هست بر اعدات نيز تنگ
پس چاه يوسف است اگر چاه بيژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ريسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاويست نيک شير وليکن لگدزنست
دشمن گريزگاه فنا زان به دست کرد
کاينجا بديده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطريست
کاندر ازاى فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانى مدحت بکاومش
گويى جهازخانه دريا و معدنست
گويند مردمان که بدش هست و نيک هست
آرى نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفته من گرچه جاى جاى
با سرو و ياسمين مثلا سير و راسنست
در حيز زمانه شتر گربها بسيست
گيتى نه يک طبيعت و گردون نه يک فنست
با اين همه چو بنگرى از شيوهاى شعر
اکنون به اتفاق بهين شيوه منست
بارى مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردن کشان نظم
کورا صريح خون دو ديوان به گردنست
ناجلوه گاه عارض روزست و زلف شب
اين تيره گل که لازم اين سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
ازتست روز هرکه در اين عهد روشنست
وين آبگينه خانه گردون که روز و شب
از شعلهاى آتش الوان مزينست
بادا چراغ واره فراش جاه تو
تا هيچ در فتيله خورشيد روغنست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید