در مدح ناصرالملة والدين ابوالفتح طاهر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اگر محول حال جهانيان نه قضاست
چرا مجارى احوال برخلاف رضاست
بلى قضاست به هر نيک و بد عنان کش خلق
بدان دليل که تدبيرهاى جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
يکى چنانکه در آيينه تصور ماست
کسى ز چون و چرا دم همى نيارد زد
که نقش بند حوادث وراى چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات مى بندند
در اين سراى که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتى که درين نقشها همى بينى
ز خامه ايست که در دردست جنبش آباست
به دست ما چو از اين حل و عقد چيزى نيست
به عيش ناخوش و خوش گر رضا دهيم سزاست
که زير گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضاى قضاهاى گنبد خضراست
چو در ولايت طبعيم ازو گريزى نيست
که بر طباع و مواليد والى والاست
کسى چه داند کين گوژپشت مينارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هيچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هيچ ديده بر اسرار حکم او بيناست
چه جنبش است که بى اولست و بى آخر
چه گردش است که بى مقطع است و بى مبداست
مرا ز گردش اين چرخ آن شکايت نيست
که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر اين يک جفاست بسيارست
به جاى من چه کز اين صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه ديد مرا
که صحن و سقفش بى غاره زمين و سماست
چو ديد کز پى تشريف نعمت و جاهم
چو بندگان ويم قصد حضرت اعلاست
به دست حادثه بندى نهاد بر پايم
که همچو حادثه گاهى نهان و گه پيداست
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع
که پشت طاقتم از بار او هميشه دوتاست
نظر به حيله ز اعضا جدا نمى کندش
کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست
عصاست پايم و در شرط آفرينش خلق
شنيده اى که کسى را به جاى پاى عصاست
اگر چه دل هدف تير محنت است و غمست
وگرچه تن سپر تيغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست اين همه جز آنکه لبم
ز دست بوس خداوند روزگار جداست
خدايگان وزيران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شريعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدى و ناصر دين
که دين و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
جهان خواجگى و خواجه جهان که به جاه
به خواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکى کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود به نفس خويش قضاست
در آن رياض که طوبى نمود سايه به خلق
چه جاى غمزه بيد وکرشمهاى گياست
در آن مصاف که خيل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندى و نيزه بطحاست
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طيور
به زير سايه عدل اندرش رجال و نساست
ايا سپهر نوالى که پيش صدق سخات
سخاى ابر دروغ و نوال بحر دغاست
به پيش رفعت تو چرخ گوييا پست است
به جاى دانش تو عقل گوييا شيداست
ايا زمانه مثالى که امر و نهى ترا
به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسى که ز بهر ثنا و مدحت تو
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
به درگه تو فلک را گذر به پاى ادب
به جانب تو قضا را نظر به عين رضاست
عيار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عيال دست تو آن موجها که در درياست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
نوال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسير امر ترا بال برق و پاى صباست
ز اعتدال هوايى که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتماى نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطيفهاى وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشياست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخى است
سپهر گفت مخوانش سخى که محض سخاست
جهان به طبع گرايد به خدمت تو که تو
به ذات کل جهانى و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا ديد گفت اينت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستى به گل براندايد
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زيان
بقا بذات تو باقى نه ذات تو به بقاست
چه هيکلست به زير تو در که با تک او
بسيط گوى زمين همچو پهنه بى پهناست
تبارک الله از آن آب سير آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طى کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دريا سراب و که صحراست
نشيب و بالا يکسان شمارد از پى آنک
به کام او به جهان نه نشيب و نه بالاست
جهان نوردى کامروزش ار برانگيزى
به عالميت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خويش صورتى سازد
برش چو صورت اسبى بود که بر ديباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوى خدمت تو
دلم قرين عذابست و ديده جفت بکاست
وليک آمدنم نيست ممکن از پى آن
که رفتنم به سرين و نشستنم به قفاست
همى به پشت چو کشتى سفر توانم کرد
که راه وادى دشوار و عبره چون درياست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهى حالم همين قصيده گو است
بلى گناه بزرگ است اگرچه عذرى هست
که گر بگويم گويند بر تو جاى دعاست
وليکن ار بدن مرده ريگ نيست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
به من جواب و سؤال امور ديوان را
تعلقى نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکيست در اين حالتم به غايت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازيباست
ز غايت کرم تست يا ز خامى من
که با گناه چنين منکرم اميد عطاست
بدين دقيقه که راندم گمان کديه مبر
به بنده، گرچه گدايى شريعت شعر است
سرم به ظل عنايت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
هميشه تا به جهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زين هر دو ظلمتست و ضياست
شبت هميشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست
به خرمى و خوشى بگذران جهان جهان
که هرچه جز خوشى و خرمى همه سوداست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید