در مدح عمادالدين فيروز شاه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
باز اين چه جوانى و جمالست جهان را
وين حال که نو گشت زمين را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه اين را شد و زايد همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آرى بدل خصم بگيرند ضمان را
بلبل ز نوا هيچ همى کم نزند دم
زان حال همى کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بينداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ رياحين
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همى عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بيد کند نام و نشان گم
در سايه او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپاى فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نيسان به خم آورد کمان را
که بيضه کافور زيان کرد و گهر سود
بينى که چه سودست مرين مايه زيان را
از غايت ترى که هواراست عجب نيست
گر خاصيت ابر دهد طبع دخان را
گر نايژه ابر نشد پاک بريده
چون هيچ عنان باز نپيچد سيلان را
ور ابر نه در دايگى طفل شکوفه است
يازان سوى ابر از چه گشادست دهان را
ور لاله نورسته نه افروخته شمعيست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نى رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پيروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفه جودش
بى وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهى که چو کردند قران بيلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تيغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعى حزمش نبود راه
جز خارج او نيز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نيز رديف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدى ناقص و بى چشم
در قبضه شمشير نشاندى دبران را
اى ملک ستانى که بجز ملک سپارى
با تو ندهد فايده يک ملک ستان را
در نسبت شاهى تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هيچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهرى و بخواند به همين نام
خباز گه جلوه گرى هيئت نان را
جز عرصه بزم گهرآگين تو گردون
هم خوشه کجا يافت ره کاهکشان را
جز تشنگى خنجر خونخوار تو گيتى
هم کاسه کجا ديد فناى عطشان را
آن را که تب لرزه حرب تو بگيرد
عيسى نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تيغ تو بر کوه ببارد
آبستنى نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هيچ
قهر تو گره وار ببندد خفقان را
از ناصيه کاه ربا گرچه طبيعيست
سعى تو فرو شويد رنگ يرقان را
در بيشه گوزن از پى داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بيهده ران را
در گاز به اميد قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشيدن سان را
انصاف تو مصريست که در رسته او ديو
نظم از جهت محتسبى داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امين تر
در حفظ رمه يار دگر نيست شبان را
جاه تو جهانيست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روى گذر ماند
چون مهر فروشد چه يقين را چه گمان را
روزى که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشينند هزبران جولان را
از فتنه در اين سوى فلک جاى نبينند
پيکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزله حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
ميدان هوا طعنه زند لاله ستان را
سر جفت کند افعى قربان و چو آن ديد
پر باز کند کرکس ترکش طيران را
گاهى ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پاى فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بى واسطه ديدن شريان ضربان را
در هيچ رکابى نکند پاى کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غبارى که ز جولان تو خيزد
چون باد خورد شير علم شير ژيان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکى
از بس که بچيند چه شجاع و چه جبان را
شمشير تو خوانى نهد از بهر دد و دام
کز کاسه سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تيغ جهادت
يک طايفه ميراث خور و مرثيه خوان را
تو در کنف حفظ خدايى و جهانى
طعمه شدگان حوصله هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گيتى و به تدريج کند پير جوان را
گيتى همه در دامن اين ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چيز ميان را
باقى به دوامى که در آحاد سنينش
ساعات شمارند الوف دوران را
قايم به وزيرى که ز آثار وجودش
مقصود عيان گشت وجود حيوان را
صدرى که بجز فتوى مفتى نفاذش
در ملک معين نکند آيت و شان را
در حال رضا روح فزاينده بدن را
در وقت سخط پاى گشاينده روان را
آن خواجه که بس دير نه تدبير صوابش
در بندگى شاه کشد قيصر و خان را
دستور جلال الدين کز درگه عاليش
انصاف رسانند مر انصاف رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آيد
بر معجزه تفضيل بود سحر بيان را
وآنجا که محيط کف او ابر برانگيخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سيرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنين سيرت و سان را
از مرتبه دانيست در آن مرتبه آرى
يزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
تا هيچ گمان کم نکند روز يقين را
تا هيچ خبر خم ندهد پشت عيان را
آن پايگه و تخت کيانى و شهى باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کيان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
يارب تو نگهدار مر اين ناگزران را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید