غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سیندخت» در غزلستان
فردوسی
«سیندخت» در شاهنامه فردوسی
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابهی ماه روی
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
بدو گفت سیندخت بنماییام
دل بسته ز اندیشه بگشاییام
فروماند سیندخت زان گفتگوی
پسند آمدش زال را جفت اوی
زن از حجره آنگه به ایوان رسید
نگه کرد سیندخت او را بدید
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی
به آواز گفت از کجایی بگوی
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
چنین گفت سیندخت با مرزبان
کزین در مگردان به خیره زبان
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
به گفتار کژی مبادم نیاز
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
به سیندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز پیش من آر
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
بترسید سیندخت ازان تیز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت سیندخت این داستان
بروی دگر بر نهد باستان
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی
چو این دید سیندخت برپای جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
بود کت به خونم نیاید نیاز
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت
به پیش سپهبد خرامید تفت
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
پری روی سیندخت بر پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام
گرانمایه سیندخت بنهاد روی
به درگاه سالار دیهیم جوی
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر گردد جوان
به سیندخت بخشید و دستش بدست
گرفت و یک نیز پیمان ببست
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان
کند بنده را شاد و روشن روان
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با او براند
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست
اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
سوی سیستان روی کردند پیش
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند
برون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند خواهی نهفت
فرو ریخت از مژه سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون
خروشید سیندخت و بشخود روی
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
همان پر سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندخت را مژده داد
چو از خواب بیدار شد سرو بن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن