در شکايت از روزگار

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اهل دلى ز اهل روزگار نيابى
انس طلب چون کنى که يار نيابى
گر دگرى ز اتفاق هم نفسى يافت
چون تو بجوئى به اختيار نيابى
خوش نفسى نيست بى گرانى کامروز
نافه بى ثرب در تتار نيابى
آينه خاک تيره کار چه بينى
ز آينه تيره نور کار نيابى
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشى از لطف روزگار نيابى
نقطه کارى کناره کن که زره را
ساز جز از نقطه کنار نيابى
بر سر بازار دهر خاک چه بيزى
کآخر ازين خاک جز غبار نيابى
دهر همانا که خاکبيزتر از توست
زآنکه دو نقدش به يک عيار نيابى
بگذر ازين آبگون پلى که فلک راست
کآب کرم را در او گذار نيابى
قاعده عمر زير گنبد بى آب
گنبد آب است کاستوار نيابى
دست طمع کفچه چون کنى که به هردم
طعمى ازين چرخ کاسه وار نيابى
چرخ تهى کز پى فريب تو جنبد
کاسه يوزه است کش قرار نيابى
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهى ازين دو به کشت زار نيابى
خاک جگر تشنه را ز کاس کريمان
از نم جرعه اميدوار نيابى
جرعه بود يادگار کاس و بر اين خاک
بوئى از آن جرعه يادگار نيابى
ياد تو خاقانيا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زينهار نيابى
گر از غم خلاصى طلب کردمى
هم از ناى و نوشى سبب کردمى
مرا غم نديم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعى طرب کردمى
اگر غم طلاق از دلم بستدى
نکاح بناب العنب کردمى
گرم دست رفتى لگام ادب
بر اين ابلق روز و شب کردمى
وگر کرده چرخ بشمردمى
شمارش سوى دست چپ کردمى
کليد زبان گر نبودى وبال
کى از خامشى قفل لب کردمى
برى خوردمى آخر از دست کشت
اگرنه ز مومى رطب کردمى
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکيه گاهى عجب کردمى
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکى کم طلب کردمى
عصاى کليم ار به دستم بدى
به چوبش ادب را ادب کردمى
اگر در هنرها هنر ديدمى
به خاقانى آن را نسب کردمى
گر ديده يک اهل ديده بودى
دل مژده پذير ديده بودى
جان حلقه به گوش گوش گشتى
گر نام وفا شنيده بودى
اين قحط جهان کسى نبردى
گر کشت وفا رسيده بودى
کشتى حيات کم شکستى
گر بحر غم آرميده بودى
مى ترسد از آب ديده جانم
اى کاش نه سگ گزيده بودى
گر آهم خواستى فلک را
چون صبح دوم دريده بودى
ور چشم فلک به شفقت استى
زو خون شفق چکيده بودى
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پريده بودى
آويخته کى بدى ترازو
گر زآنکه زبان بريده بودى
خاقانى اگر نه اهل جستى
دامن ز جهان کشيده بودى
هرچند جهان چنو نديده است
او کاش جهان نديده بودى
با آن که تمامش آفريدند
اى کاش نيافريده بودى
اهل بايستى که جان افشاندمى
دامن از اهل جهان افشاندمى
گر مرا يک اهل ماندى بر زمين
آستين بر آسمان افشاندمى
شاهدان را گر وفائى ديدمى
زر و سر در پايشان افشاندمى
گر وفا از رخ برافکندى نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمى
گر مرا دشمن ز من دادى خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمى
بر سرم شمشير اگر خون گريدى
در سرشک خنده جان افشاندمى
گر مقام نيست هستان دانمى
هستى خود در ميان افشاندمى
جرعه جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمى
لعل تاج خسروان بربودمى
بر سفال خمستان افشاندمى
دل ندارم ورنه بر صيد آمدى
هر خدنگى کز کمان افشاندمى
گرنه خاقانى مرا بند آمدى
دست بر خاقان و خان افشاندمى
گر به دل آزاد بودمى چه غمستى
عقده سودا گشودمى چه غمستى
غم همه ز آن است کآشناى نيازم
گر نه نياز آزمودمى چه غمستى
گر به مشامى که بوى آز شنودم
بوى قناعت نودمى چه غمستى
تخم ادب کاشتم دريغ درودم
گر بر دولت درودمى چه غمستى
اين که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمى چه غمستى
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهرى را ستودمى چه غمستى
سرمه عيسى که خاک چشم حوارى است
گر جهت خر نسودمى چه غمستى
گر ز پى ساز کار در الف آز
سين سلامت فزودمى چه غمستى
لاف پلنگى زنم و گرنه چو گربه
لقمه دونان ربودمى چه غمستى
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمى چه غمستى
گفتى خاقانيا به شاهد و مى کوش
گر من ازين دست بودمى چه غمستى
اى چرخ لاجوردى بس بوالعجب نمائى
کآيينه خسان را زنگارها زدائى
هر ساعتم به نوعى درد کهن فزائى
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائي؟
بر سخته تمام تا چند بر گرائى
دانسته عيارم تا چندم آزمائي؟
پيروزه وار يک دم بر يک صفت نپائى
تا چند خس پذيري؟ آخر نه کهربائى
خردم بسودى آخر در دور آسيائى
بى خردگى رها کن خردم چو جو چه سائى
چون صوفيان صورت در نيلگون وطائى
ليک از صفت چو ايشان دور از صف صفائى
الحق کثيف رايى گرچه لطيف جايى
يکتا بر آن کسى کز طفلى بود دوتائى
آن کز دهانه گاز خورد آب ناسزايى
بر زر بخت آن کس بخشى تو کيميائى
از آفتاب دولت آن راست روشنايى
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نايى
خاقانيا نمانده است آب هنر نمائى
اى سوخته توانى کاين خام کم درائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید