در حسرت عمر گذشته

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
گنج عمرى داشتى خاقانيا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سياهى ديده دولت سپيد
شد سپيدى چهره سلوت سياه
در زيان عمر يکسانند خلق
خواه درويش است، خواهى پادشاه
از کيا درگير کز زر يافت تاج
تا شبانى کز گيا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه يکسان درآيد شام گاه
هرکه را بى صرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر اين بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اينت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوى از من کم شود، جزوى ز مير
روزى از من بگذرد، روزى ز شاه
از گدائى چون من و ميرى چو تو
عمر يکسان مى ستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سيل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تيز را
يک صفت باشد تر و خشک گياه
شمع را از باد کى باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
دبير ما به صفت روبه است گوا دم او
بلى هر آينه روباه را دم است گواه
همه به سجده نظافت دهد مساجد را
بلى منظف مسجد بود دم روباه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید