بالبديهه در صفت خربزه

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابى است ده هلال بر او
آفتابى که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابى چو غنچه سر بسته
که نمايد چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد ميان زر تر او
افتابى که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مريخ ماند از گهر او
سر مريخ گوهرش زيبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالى کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مريخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابره آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که مى دارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسيد خاقانى
بر سر خوان رسيد ما حضر او
خاقانى از نشيمن آزادى آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
ننديشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ريشخند او
زين مرغزار سبز نجويد حيات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان ومشغله اوز کند او
خاقانى از حريف گزيدن کران گزيد
کان را که برگزيد گزيدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست يافت سوخت و را سقط زند او
خورشيد ديده اى که کند آب را بلند
سردى آب بين که شود چشم بند او
حاسد که بيند اين سخن همچو شير و مى
سرکه نمايد آن، سخن لوزه کند او
اى پور ز خاقانى اگر پند پذيرى
زين پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دايه از آن ترس که روزى
خون تو خورد دايه بيدادگر تو
شيرى که لبت خورد ز دايه چو شود خون
دايه خورد آن خون ز لب شير خور تو
ناچار شود چهره تو پى سپر خاک
گر چهره خاک است کنون پى سپر تو
امروز غذاى تو دهند از جگر خاک
فردا غذى خاک دهند از جگر تو
به نسبت از تو پيمبر بنازد اى سيد
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزيز ز تو کس نيست بر پيمبر از آنک
سلاله گل اوئى و لاله گل او
زرى که نقد جوانى است گم شد از کف عمر
در اين سراچه خاکى که دل خرابم ازو
به آب ديده نبينى که خاک مى شويم
بدان طمع که زر عمر باز يابم ازو
خواجه بر استر رومى خر مصرى مى ديد
گفتم از صد خر مصرى است به آن دل دل تو
تو به قيمت ز خر مصر نه اى کم به يقين
نه ز بانگ خر مصرى است کم آن غلغل تو
آن خر مصر عبائى است و ز اطلس جل او
تو خر اطلسى و هست عبائى جل تو
من که خاقانيم اين مايه صفا يافته ام
که به دل در حق بدخواه شدم نيکى خواه
چون شوم سوخته از خامى گفتار بدان
به نکوکار پناه آرم و او هست گواه
که نگويم که مکافات بديشان بد کن
ليک گويم که مرا از بدشان دار نگاه
بر در خواجه از تظلم خلق
بشنو آن ناله پراکنده
خواجه از باد تکيه گه کرده
بالش از بالش پر آکنده
هرچه امن و فراغت است و کفاف
يافت خاقانى از جهان هر سه
گرچه هر سه وراى مملکت است
صحت آمد وراى آن هر سه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید