ايضا در مرثيه امام محمد يحيى و خفه شدن او به دست غزان

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
هاى خاقانى تو را جاى شکر ريز است و شکر
گر دهانت را به آب زهرناک آکنده اند
محيى الدين کو دهان دين به در آکنده بود
کافران غز دهانش را به خاک آکنده اند
دست بر پاى آز نه يک چند
تا سرى بر تو سر گران نشود
شو سر پاى را به دست بگير
تا دگر بر در سران نشود
اى شاه دو معنى را نامد به تو خاقانى
کاندر دل از آن هر دو ترسى است که جان کاهد
يا خاطر او نارد مدحى که دلت گيرد
يا همت تو ندهد مالى که دلش خواهد
اندرين هفت هشت نه صديق
مصطفى را به خواب ديدستند
روى آن بحر دست صاحب فيض
بحر وش بى نقاب ديدستند
کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب ديدستند
شير تنها رو شريعت را
با سگى در خطاب ديدستند
سگ بيدار کهف را در خواب
همبر شير غاب ديدستند
مختلف خواب هاست کاين طبقات
ران مقدس جناب ديدستند
قومى از آب دست او که چکيد
بر عذارم گلاب ديدستند
قومى از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب ديدستند
قومى از فضله هاى آب دهانش
بر لب من لعاب ديدستند
چه عجب زانکه ترى لب گل
از لعاب سحاب ديدستند
مصطفى چشمه حيات و مرا
خضر چشمه ياب ديدستند
او عليه السلام و من بنده
سومين بوتراب ديدستند
گاهى او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب ديدستند
مصطفى بر براق و دست مرا
در هلال رکاب ديدستند
آن سؤالات را که من کردم
از زبانش جواب ديدستند
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب ديدستند
صورتم را که صفر ناچيز است
با الف هم حساب ديدستند
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب ديدستند
خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب ديدستند
پيش خندان لبش ز اشک چو ابر
گريه آفتاب ديدستند
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب ديدستند
من نديدم نه اهل بيتم ديد
کاهل حسن المآب ديدستند
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب ديدستند
آنک اصحاب صدق زيشان پرس
تا کجا وز چه باب ديدستند
آيت رحمت است کايت دهر
با دليل عذاب دديدستند
نفس شيطان نمايد آن حاشا
که سپهرى شهاب ديدستند
من رآنى فقد راى الله گوى
کاين نظر بس عجايب ديدستند
از همه آن شگرف تر که به من
نظرش بى حجاب ديدستند
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب ديدستند
زده از نور مصطفى خيمه
دست من در طناب ديدستند
مصطفى را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب ديدستند
آرى از بيم غارت گهر است
کآب را اضطراب ديدستند
مصطفى آمده به معمارى
که دلم را خراب ديدستند
نعت او حرز جان خاقانى است
کز جهان احتساب ديدستند
ديدن مصطفى است حجت من
کاين دليل صواب ديدستند
اين مرا مرهم است اگر قومى
خستن من ثواب ديدستند
آبم اينجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب ديدستند
پس به آخر مرا دعا گفتى
آن دعا مستجاب ديدستند
چه عجب گر ز سوره والتين
ورد جان غراب ديدستند
گر به شروانم اهل دل مى ماند
در ضميرم سفر نمى آمد
ور به تبريزم آب رخ مى بود
ارمنم آبخور نمى آمد
ور به ارمن دو جنس مى ديدم
دل به جاى دگر نمى آمد
هرچه مى کردم آسمان با من
از در مهر در نمى آمد
هرچه مى تاختم به راه اميد
طالعم راهبر نمى آمد
خون همى شد ز آرزو جگرم
و آرزوى جگر نمى آمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمى آمد
همتى نيز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمى آمد
بيش بيش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمى آمد
آب روزى ز چشمه هر روز
يک دو دم بيشتر نمى آمد
دل نمى داشت برگ خشک آخر
وز جهان بوى تر نمى آمد
ترک بيشى بگفتم از پى آنک
کشت دولت به بر نمى آمد
آنچه آمد مرا نمى بايست
و آنچه بايست بر نمى آمد
خاقانى اگرچه راست پيوندى
پيوند تو کژ نهاد نپسندد
آرى همه کژ ز راست بگريزد
چون دال که با الف نپيوندد
هر که در قوم بردگ است امامش خوانند
هر که دل صيد کند صاحب دامش خوانند
افضل اين مصرع برجسته ندانيم که گفت
هرکه شمشير زند خطبه به نامش خوانند
تارمويم به من نمود سپيد
ز آن نمودن غمان من بفزود
بهترين دوستى که بود مرا
بدترين دشمنى به من بنمود
اى امير امراى سخن و شاه سخا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشيد
توئى استاد سخن هم توئى استاد سخا
حاتم طائى شاگرد تو زيبد جاويد
مير ميران توئى و ما همه رسمى توايم
رسميان را به صخا و سخن توست اميد
از سخاى تو تمنا کنم آن چيز که هست
چون سخن هاى تو شيرين و چو بخت تو سفيد
دور کمال پانصد هجرت شناس و بس
کان پانصد دگر همه دور محال بود
خلقند متفق که چو خاقانيى نزاد
اين پانصدى که مدت دور کمال بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید