در استغناء طبع خويش

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
نه معن زائده دانم نه حاتم طائى
نه آنکه از پى هجران ميهمان بگريست
نکرد با من ازين ناکسان کس احسانى
کزان سپس نه به چشم هوان به من نگريست
گرچه خاقانى از اصحاب فروتر بنشست
نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است
صدر تو دايره جاه و جلال است مقيم
در تن دايره هرچا که نشينى صدر است
امن جستى مجوى خاقانى
کاين مراد از جهان نخواهى يافت
اندر افلاس خانه گيتى
کيمياى امان نخواهى يافت
حورى از کوفه به کورى ز عجم
دم همى داد و حريفى مى جست
گفتم اى کور دم حور مخور
کو حريف تو به بوى زر توست
هان و هان تا ز خرى دم نخورى
ور خورى اين مثلش گوى نخست
که خرى را به عروسى خواندند
خر بخنديد و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم به سزا
مطربى نيز ندانم به درست
بهر حمالى خوانند مرا
کاب نيکو کشم و هيزم چست
مهتر قاليان و نور مرند
ميلشان جز به سربلندى نيست
دو کريمند راست بايد گفت
که مرا طبع کژ پسندى نيست
هر کجا دل شکسته اى بينند
کارشان جز شکسته بندى نيست
ليک چون طالعم به صحبتشان
نيست، در دل مرا نژندى نيست
چون مهذب مراست وان دو نه اند
عافيت هست و دردمندى نيست
چون مرا سندس است و استبرق
شايد ار قالى مرندى نيست
من آن خاقانى دريا ضميرم
کز ابر خاطرش خورشيد برق است
دبيرى را توئى هم حرفتم ليک
شعارم صدق و آئين تو زرق است
اگرچه هر دو خون ريزند ليکن
هم از جلاد تا فصاد فرق است
چار چيز است خوش آمد دل خاقانى را
گر کريمى و معاشر مده اين چار ز دست
مال پاشيدن و پوشيدن اسرار کسان
باده نوشيدن و بوسيدن معشوقه مست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید