در مدح نظام الملک قوام الدين

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
ايام نظام ممالک قوام روى زمين
تو آفتابى و صدر تو آسمان وار است
ز دور خامه تو شرق و غرب بيرون نيست
که بر محيط جهان خامه تو پرگار است
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسيد
سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است
به دست عدل تو باشه پر عقاب بريد
کبوتران را مقراض نوک منقار است
فسون خصم تو بحران مغز سرسام است
که مغز خصم به سرسام حقد بيمار است
مرا به دولت تو همتى است رفعت جوى
نه در خور نسب و نه سزاى مقدار است
به نيم بيت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخداى ملوکى تو را همين کار است
بدان طمع که رسانى بهاى دستارم
شريف وعده که فرموده اى دوم بار است
به انتظار اشارات تو که هان فردا
دلم نماند بجاى و چه جاى گفتار است
به سعد و نحسى کاين آيد آن دگر برود
گذشت مدتى و خاطرم گران بار است
نه لفظ من به تقاضاى سرد معروف است
نه صدر تو به مواعيد کژ سزاوار است
خداى داند اگر آن، بها به نيم سخن
کراکند وگر آن خود هزار دينار است
سرم که نيم جو ارزد به نزد همت تو
به بخشش زر و دستار بس گران بار است
گر اين جگر خورى ارزد بهاى صد دستار
سرم چنان که سبک بار هست سگسار است
به دل معاينه آيد مرا که دستارى
ز من برند که اين را بها و بازار است
کنون به عرض صله خاطر من آشوب است
کنون به جاى درم در کف من آزار است
تو گر بها دهى آن داده را زکات شمار
بده زکات بدان کس که گنج اسرار
به وام کن زر و زين مختصر مرا درياب
چه وام خيزد ازين مختصر پديدار است
کرم کن و بخر از دست وام خواهانم
که بر من از کرمت وام هاى بسيار است
ز گنج مردى اين مايه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است
ازين معامله ار خود زيان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خداى بيزار است
بده قراضگکى تا عطات پندارم
مگو که سوخته من چه خام پندار است
به چشم هاى جگر گوشه ات که بيش مرا
مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است
به جان شاه که در نگذرانى از امروز
که نگذرم ز سر اين صداع و ناچار است
به خاک پاى تو کان هست خون بهاى سرم
که حاجتم به بهاء تمام دستار است
به شعر گر صله خواهم تو مال ها بخشى
بر آن مگير که اين مايه حق اشعار است
به يک دو بيت نود اقچه داد کافى کور
به راوى من کو مدح خوان احرار است
تو را که صاحب کافى خريطه کش زيبد
چهل درست که بخشش کنى چه دشوار است
به مرد مردمى آخر که صلت چو منى
کم از قراضه معلول قلب کردار است
بهاى خير طلب مى کنم بدين زارى
تبارک الله کارم نگر که چون زار است
قبله ابدال قله سبلان دان
کو ز شرف کعبه وار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامه احراميان که کعبه حال است
در خبرى خوانده ام فضيلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسى که امهات جبال است
چادر بر سر کشيد تا بن دامن
يعنى بکرم من اين چه لاف محال است
مقعد چندين هزار ساله عجوزى
بکر کجا ماند اين چه نادره حال است
موسى و خضر آمده به صومعه او
صومعه دارد مگر فقير مثال است
هست همانا بزرگ بينى آن زال
چادر از آن عيب پوش بينى زال است
گفتم چادر ز روى باز نگيرى
بکر نه اى شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غيب چادر غيرت
بفکن خاقانيا که بر تو حلال است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید